سایت کلمه
کم کم می رود تا روزشمار حصر به عدد ۹۰۰ برسد درست در روزهایی که امید و باز هم امید به رفع حصر و زندان در شهر پیچیده و خبر از حضور دوباره میرحسین و انتقال تحت الحفظ او از حصرخان 1711;ی به بیمارستان رسید….
پیوندمان با رنگ سبز و معمار سبز ماه خرداد بود و حالا چندمین خرداد را بدون همراه سبزمان پشت سر گذاشتیم. امکان ملاقات با رهبر سبز در مرکز قلب که میسر نمی شود، این بار به عادت 85;اه پیمایی های سال ۸۸ مسیر را برای خود به سمت پاستور انتخاب می کنم. برای ملاقات میرحسین موسوی.
مسیر راه پیمایی از آزادی تا اختر از انقلاب تا اختر چه فرقی می کند. مهم مقصدی است که سبزی و دعوت به امید و صبرمان را از آن با خود دنبال می کنیم. رهبری که حتی از او دوره درمان کامل ; در بیمارستان هم سلب شده است. حتی دیدار و شنیدن صدای دخترانش محروم است. محرومیت هایی که نه تنها در حال تمدید است که شدت هم می گیرد..
برای ملاقات روانه پاستور می شوم. با شاخه گلی سبز. از پاستور تصویری در ذهن ندارم . خیابانی آرام و امنیتی است . ماشین های پژوی پارک شده در فواصل خیابان به چشم می آید. با راننده ها یی با چشمانی کنجکاو که معلوم است در حال انجام وظیفه اند.. آراستگی و سکوت پاستور متفاوت از خیابان های آن حوالی از جمله جمهوری و انقلاب است. از شلوغی و هیاهوی آن خیابانها این ج ;ا خبری نیست. دو طرف خیابان پر از درخت های بلند و قطور است و باغچه های آن هم همه به شکل یکدست گل های یکسان کاشته شده است. می دانم همه این آراستگی به جهت حضور بیت رهبری در این منطق ه است. میدان پاستور را مستقیم ادامه می دهم. وارد خیابان پاستور که می شوی بعد از رد کردن دو ایست بازرسی و نگهبانی به مقصد می رسی. ایست اول را بدون هیچ سوال و جوابی پشت سر می گذار 1605;..هر چه خیابان پاستور را به سمت شرق می روی فضای آن سنگین تر می شود. به ایست دوم بازرسی که می رسم سربازی بر بلندی جایگاهش در نگهبانی ایستاده است. با فاصله نه چندان زیاد از آن سم 78; راست خیابان اگر در جستجوی بن بستی به نام اختر باشی تلاشت بی فایده است.
حصارهایی قد علم کرده که نشان از حصری دو ساله دارد رد و نامی از بن بست سبز اختر باقی نگذاشتند. خبری نیست. صدایی نیست. هر چه هست سکوت است و سکوت..به مسیر ادامه می دهم. نه رهگذر زیا 3;ی در آن حوالی می بینی و نه نشانی از آزادی ای که ملتی انتظار آن را می کشند. برای ملاقات آمدم. اما اینجا فقط حصار است.. مسیر به شکلی است که باید خیابانی را به شکل رفت و برگشت طی کنی. 1580;و حاکم بر آنجا حکم می کند که نه توقف بیش از حد مجاز باشد و نه رفت و آمد زیاد. آن معدود افرادی هم که در رفت و آمدند مشخص است از پرسنل دفاتر حکومتی یا مراکز تحت امرند. مسیر را که بر می گردم.
این بار به حصارهای زده شده نزدیک تر می شوم. به این نقطه که می رسم دلشوره ام بیشتر می شود از حال میرحسین از وضعیت آنها.. با خود یا حسین
میرحسین را زیر لب زمزمه می کنم .حصارها را که می بینی امید به ملاقات رنگ می بازد. فضای آن حوالی را که می بینی فقط ناامیدی برایت می ماند..
یک لباس سبز در حال خدمتی که با فاصله نه چندان زیاد از کوی اختر آنجاایستاده سوال می کنم کی قرار است این حصارها برداشته شود که تنها با دست هدایتم می کند و خلاف مسیر من حرکت می 705;ند. حتی فرصت نمی دهد بگویم برای ملت آمدم که حضورم اینجا تنها یک دلیل دارد.می پرسم حداقل یک خبری از حال آنها بده. حرف زدن با او بی فایده است…با گام هایی سنگین آنجا را ترک می کن 5; و شرمنده از اینکه بعد از دو سال تازه بعد از خبر تشدید بیماری قلبی میرحسین باید گذرت به اینجا بیافتد؟ پس این همه وقت و فرصت را حتی برای دیدار و ملاقاتی نافرجام از دست داده ا 40; که حداقل حالا پیش وجدانت شرمنده نباشی که من آمدم و نگذاشتند..
با فاصله کمی از آن مامور لباس سبز در ایست نگهبانی سربازی مستقر است. باتومی که با فاصله از او در گوشه ای افتاده خودنمایی می کند. بعدِ سلامی بی مقدمه از او حال میرحسین را می پر 587;م و ملاقات میخواهم. می گوید نمی شناسم. می دانم بر حسب وظیفه دیکته شده این را می گوید. می گویم مگر می شود نشناسی همین جا در چند قدمی شماست. هم چنان که نگاهش به روست باز تکرار می ک 606;د نمی شناسم. نمی دانم. می گویم مگر کسی پیدا می شود که این نام را نشناسد. الان همه می دانند ناراحتی قلبی داشته و نگران … این بار می گوید: اینجا سرباز خدمت هستم. اطلاعاتی به ما دا 583;ه نمی شود. می گوید: من تازه هفته پیش وقتی یک خانمی آدرس خانه میرحسین را پرسید متوجه شدم منزلش اینجاست. می گویم پس نگو این اسم را نمی شناسی. گل را از داخل کوله پشتی بیرون می آور 5; و می گویم این را حداقل برسان به بن بست اختر که. … مسیر را ادامه می دهم بهترین بهانه برای صحبت کردن و گرفتن خبر از آن سوی دیوارهای حصر را گرفتن آدرس میرحسین می یابم. از سرباز دی ;گری در آن حوالی سراغ خانه میرحسین را می گیرم. خیلی مشتاقانه در این مورد صحبت می کند.
می گوید: مشخص است دیگر منزلش را همه کرکره زدند تا چیزی معلوم نباشد. برای اینکه مطمئن شود آدرس را درست متوجه شدم دقیق تر و با جزییات برایم توضیح می دهد. می پرسم خبر جدیدی از حا 1604; آنها دارید؟ می گوید مثل اینکه آزاد شدند. می گویم اگر آزاد شدند چرا این حصارها هنوز هست. از کجا این را می گویی؟ می گوید در فیس بوک خواندم. می گویم این همه اینجا به این خانه نزد 40;کی بعد منبعت فیس بوک هست؟ سوال می کنم دوست داری آزاد شوند می گوید: ۴ سال شد دیگر همه دوست دارند آزاد شوند. می گویم این مدت آنها را ندیدی؟ می گوید: کسی آنها را نمی بیند. زندانی ا 6;د.
مسیر را ادامه می دهم. از یکی دیگر از افراد در حال خدمت آن حوالی سراغ میرحسین را می گیرم می پرسد از اقوام شان هستید یا هواداران. می گویم چه فرقی دارد می گوید خیلی اینجا خود را ک& #1606;جکاو نشان ندهید. می پرسم چرا؟ که جوابی نمی دهد. می گویم خبری از حال مهندس موسوی دارید؟ سرش را به علامت منفی نشان می دهد. می گویم: قرار هست حصر برداشته شود؟ می گوید: از این خبره 575; نیست. می پرسم چرا؟ می گوید این اتفاق اصلا نمی افتد چون دستور از بالا آمده. می گویم اما روحانی که آمده می گویند قرار هست این اتفاق بیفتد. شک نکن. می گوید: روحانی که آمده مردم حر 01; زیاد می زنند. من بعید می دانم. باز سوال می کنم یعنی هیچ خبری از حال میرحسین نداری؟ می گوید: فقط می دانم یک سکته قلبی داشته. در حال خداحافظی هستم که با خوشحالی می گوید آن اوایل 6;ه ما از پشت پنجره دست تکان می داد.
با دلتنگی زیاد مسیر راه پیمایی را ادامه می دهم نگهبانی بعدی را طی می کنم و از کنار بوستانی که به نام پاستور است سوار تاکسی می شوم. از راننده سوال می کنم خانه میرحسین این حوا 04;ی است؟ می گوید اینجا گرفتار شدند زندانی اند. این خیابان پر از لونه زنبور هست. قدم به قدم مامور
دارند. خانه های آن طرف را با دست نشان می دهد و می گوید: من که فکر می کنم همه اینها که تو این خونه ها هستند هم از خودشان اند. وگرنه به کسی اعتماد ندارند. به او می گویم شما که این مسی 585; هستید خبری از وضعیت میرحسین و همسرش دارید؟ شروع به توضیح بیشتر می کند همین چند روز پیش میرحسین ناخوش احوال بوده بردند بیمارستان. اما اینها به خودشون هم رحم نمی کنند. می پ 85;سد پیِ کار اداری اینجا اومدی؟ می گویم برای ملاقات مهندس موسوی ..می گوید آزاد شدند؟ می گویم نه. می پرسد پس نسبتی چیزی داری؟ می گویم نه یک جنبش سبزی هستم.. با این جمله که عجب دل خ 8;شی داری …شروع به نصیحت کردن می کند و بعد هم تعریف خاطراتش از ۸۸ تا همین انتخابات اخیر. می گوید راستیش من هم شناسنامه ام یک مهر دارد آن هم برای موسوی است…. حرف هایش تمامی ندار& #1583; اما من دیگر نمی شنوم…
به این فکر می کنم کاش همه سبزها مسیری را برای خود به شکل انفرادی یا گروهی به راهپیمایی برای ملاقات با میرسبز در حصربه مقصد پاستور اختر
اختصاص دهند. از آزادی تا اختر از انقلاب تا اختر از هفت تیر تا اختر از…چه فرقی می کند. مهم مقصدی است که سبزی و دعوت به امید و صبرمان را از آن با خود دنبال می کنی