نقی دیگر فرمان نمی برد- مسعود بهنود
بعد از پایان استبداد صغیر و اخراج محمدعلی شاه و طلوع آزادی، همزمان با تاسیس احزاب و گروه های سیاسی و انتشار روزنامه های آزاد و جلوه کردن چهره های سخنور و نویسنده، نیروی تازه ای هم در شهرهای ایران ظاهر شد و آن لومپن ها بودند، باج بگیران و بزن و بهادرها که امنیت محلات و راه ها را به عهده داشتند. از ثروتمندان و بزرگان باج می گرفتند و با دستبوس روحانی بزرگ محل و شهر خیالشان از عاقبت کار راحت می شد. در فاصله پانزده سال و همزمان با جنگ جهانی اول این نیروها بسیار قوی شدند، راه ها را بستند و در غیاب قدرت مرکزی، جزیره های قدرت ساختند.
رضاخان برای رسیدن به قدرت خود را به همین ها بست. با اشاره اش آن ها دولت مشیرالدوله و قوام را ساقط کردند، غائله ساختند، ترور کردند و دسته های مذهبی به راه انداختند.
نشانه های فراوانی هست که مستند می کند که بزرگ ترین نیروئی که رضاشاه را به قدرت رساند نه چنان که بسیار نوشته شده سفارت انگلیس بلکه همین بزن بهادرها و روحانیون بودند. و سرانجام عکسی که موقع سوگند خوردن رضاشاه برای سلطنت گرفته شده نشان می دهد که روی صفه تنها و تنها روحانیون اند که وی را در میان گرفته اند. نمایندگان واقعی مردم در خانه محبوس بودند.
چنین بود که می توان گفت از سال های اولیه قرن چهاردهم هجری یعنی بعد از کودتای سوم اسفند، در نقشه سیاسی کشور شاهد نیروی تازه ای هستیم که رضاخان را به شاهی می رساند و قدرت سازست، اما چندان که پیاز خانواده پهلوی کونه کرد، دستش به ارز و سهام نفت رسید و رفت و آمد با سفیران و خارجیان آغاز شد، قدرت حاکم در همان موقعیت قرار گرفت که ناصرالدین شاه بود. یعنی حاضر نبود به کسانی که او را به قدرت رسانده بود رکاب بدهد، یعنی روحانیون و طبقه ای که مهارش در دست روحانیون بود. حکومت مرکزی در راه امن کردن کشور و ایجاد ارتش مرکزی و ساختن راه به این مانع برخورد، سینه به سینه شد، ماجرای مسجد گوهرشاد پیش آمد. و این درگیری رفت تا جائی که آشیخ عبدالکریم خود بیت را بست و بست نشست.
اما در پایان کار، قدرت معترضان و ستم دیدگان و روحانیت نبود که رضاشاه را ساقط کرد بلکه جنگ جهانی بود، از سوی دیگر هشت سال فرصتی که صرف ایجاد شهربانی، مهار حوزه و روحانیت و بعد کشف حجاب و محدود کردن استفاده از لباس روحانیت شد، لمپن ها و هم روحانیت را چنان بی قدرت کرده بود که بعد از استعفا و سقوط رضاشاه جلوه ای نداشتند. درست است که فردای خروج رضاشاه از تهران ناگهان شهرها پر شد از زنان چادری که تا روز قبل نمی توانستند ظاهر شوند، و درست است که عباها از بقچه ها درآمد و حوزه آب و جارو شد، تفنگ های ایلیاتی هم از زیر بوته ها بیرون کشیده شد و از داخل چاه ها به در آمد اما با حضور نیروهای متفقین در کشور و انفجار آزادی و دموکراسی، جای جلوه گری روحانیت نبود. به جایش احزاب شکل گرفتند و اوضاع برگشت به بیست سال قبل.
و مانند سال های نخست مشروطه ، همزمان با آزادی مطبوعات و انتخابات، کم قدرتی دولت ها کم کم قدرت های محلی جانی گرفتند از جمله پیوند جهال و بزن بهادرهای محلات با روحانیون شکل گرفت، همان پیوند که رضاخان را به شاهی رسانده و بعدا سرکوب شده بود دوباره بازسازی شد. حوزه علمیه قم هنوز چندان قوی نبود، اما بزودی در تهران آیت الله کاشانی جلوه کرد که می خواست جای خالی سید حسن مدرس را پر کند. محلات و قدرت های بازو ستبر به او پیوستند. قدرت شد.
درباریان قدیمی که این قدرت را می شناختند وسایل نزدیک شدن فرزند رضاشاه را با اینان فراهم آوردند، او خود نیز هر کار لازم بود برای ترمیم روابط دربار پهلوی با مرجعیت کرد. با جلوه گری دوباره حوزه علمیه قم با ریاست آقای بروجردی فرصت بهتری هم ایجاد شد. درباریان قدیمی که بعضی شان مانند حاج آقا رضا رفیع، صدرالاشراف و سید ضیاالدین طباطبائی خود قبلا لباس روحانی بر تن داشتند، به اتفاق سلیمان خان بهبودی و دیگرانی که قدرت های محله ای و سرکردگان را می شناختند پیوندهای به اصطلاح مردمی را محکم کردند. بزودی این دسته ها به نفع دربار علیه دولتی [مانند دولت قوام و رزم ارا] وارد میدان شدند.
اما محمدرضاشاه هم به همان راه پدر درآمد، تا قدرت گرفت و قصد کرد اصلاحاتی در سیستم کهنه مدیریت کشور به وجود آورد به مانع برخورد و آن پیوند را گسست. با مرگ آیت الله بروجردی تعارف هم از میان رفت. شاه در همان نقطه قرار گرفت که قبلا ناصرالدین شاه و رضاشاه در آن بودند. برای پیوستن به قافله جهانی و گذشتن از سد عقب ماندگی با مانع متحجر و متعصبی روبرو شد که در میان مردم ریشه داشت. پانزده خرداد پایان ماه عسل بود،و تبعید آیت الله خمینی و اعدام کسانی مانند طیب حاج رضائی نشان احساس بی نیازی شاه به آن قدرت.
این حکایت جذاب تر و تلخ تر می شود زمانی که در نظر آوریم که حتی انقلاب اسلامی هم [که از یک نگاه به معنای پیروزی روحانیت شیعه در جنگی دویست ساله بر سر قدرت بود، و به معنای بازگشت صفویه] به آن روند پایان نداد. آیت الله خمینی و پیروانش سوار همان کجاوه شدند که مصدق با از دست دادن کاشانی از آن پیاده شد تا کودتا شود. بعد از انقلاب حذف بازرگان، خلع بنی صدر، سرکوب مجاهدین و چریک ها، حتی شکل دادن به پشت جبهه جنگ با اشارات آیت الله خمینی و به حرکت درآمدن همان نیرو ممکن شد. اما چندان که نوبت ساختن رسید، از قضا دیگر بنیانگذار پرنفوذ هم نبود، آن کجاوه دیگر رکاب نداد به آقای هاشمی. در حالی که تا آن جا هاشمی رفسنجانی نشان داده بود که بهتر از هر کس راندن آن کجاوه را می داند، اما چندان که نوبت ساختن رسید، دیگر به قول جهال "نقی فرمان نمی برد".
آنچه بر سر هاشمی در سال های اصلاحات آمد خطاست اگر تصور رود به خاطر مقالات گنجی و یا انتقادهائی آمد که به برنامه تعدیل اقتصادی دولت او می شد،حتی افشاگری های بعد از قتل های زنجیره ای هم نبود، بسیار پیش از آنکه دوم خرداد شود و روزنامه های جامعه مدنی منتشر شوند، در زمانی که وزارت ارشاد هیات موتلفه [به وزارت مصطفی میرسلیم] فضای اطلاع رسانی را کاملا بسته و سکوت بر کشور حکمفرما کرده بود، در بستر همان سکوت مرگبار، ماشین عظیم شایعات [همان ماشین دویست ساله پیوند تعصب و تحجر که در مقابل تمام رجال اصلاحگر تاریخ ایران ایستاده] به کار افتاد، پشت هر حرکت اصلاحی نفع خاندان هاشمی دیده شد، درست با همان شیوه که شاه و رجال سال های پایانی دوران سلطنت در انقلاب طرد شدند، با همان داوری ها، که از خیابان ها می آمد و گاه کیفرخواست اعدام ها می شد، هاشمی رفسنجانی به عنوان نمونه و لوگوی قدرت بعد از سلطنت، به میدان کشیده شد.
در دو سه سال اخیر، نسل اول انقلاب با همان منطق و همان سلاح زده می شوند که سی سال قبل دیگران کوبیده و منهدم، تبعیدی و مهاجر شدند، گاه کسانی دعوا را به درگیری افراد تقلیل می دهند. این حتی کشمکش قدرت هم نیست. بلکه تکرار یک واقعه تاریخی است. طبقه و فرهنگی [هر نام که بگذاری] از صد و اندی سال قبل شکل گرفته، در این فاصله بارها کسانی را به قدرت رسانده و یا خود به قدرت نزدیک شده اما توسط جانشینان خود له شده و گردونه تاریخ ایران ایستا مانده .
احمدی نژاد و رحیم مشائی و یارانشان از این معادله جدا نیستند. وقتی رسیدند ورد زبانشان همان شعارهای سی سال پیش گروهی بود که اینان می خواهند حذفشان کنند، اما این ها هم بزودی زود دنیا را خواهند شناخت، به سفر می روند، ابراهیم ادهم نیستند. هنوز چیزی نشده خود می نویسند که فرزندانشان با گارد به مدرسه می روند، کم کمک بچه ها را برای تحصیل به لندن خواهند فرستاد، حساب بانکی لازمشان خواهد شد.
روزی که بخواهند کاخ سعداباد را ترک کنند جانشنیانشان همان بوی تعفن به مشامشان خواهد خورد که اول کار به دماغ اینان زده بود، آن وقت گروهی که می آید همان اندازه نابلد خواهد بود، همان اندازه بلند پروازی بی حساب خواهد کرد. وقتی حساب ها شکافته شود همان ارقام به چشممان خواهد خورد که دولتمردان امروز، روز اول با کشفش تصور می کردند به کشف بزرگ ترین فساد تاریخ رسیده اند. گفته باشم از دولت فعلی به دلیل بی اطلاعی و اعتماد به نفس آبکی شان و شهامت هایشان فساد چند برابری به دست خواهد آمد.
قاجارها از لاابالی گری صفویه می گفتند، پهلوی کتاب ها داد نوشتند از بدکاری قاجاریان، انقلابیون از بدکاری های پهلوی نوشتند، نسل بعدی از هاشمی رفسنجانی نوشت. وقتی در اول دهه هفتاد به شوخی درگوشی گفتند مادر آقای هاشمی گفته پسرم اکبرشاه شده، جز خنده برلب ها نیاورد، چه کسی گمان داشت روزی بالاترین مقام اجرائی کشور در رسانه حکومتی همین را بگوید،هاشمی را به جای شاه بنشاند. کم کمک کار رسیده به خانواده بینانگذار انقلاب.
بدین گونه است که کشوری عقب می افتد. بدین گونه است که جامعه ای هر نسل یک بار عقب گرد می کند. و تا با مردم سالاری و دموکراسی چنان روبرو می شویم انگار فحش مجسم است و خیانت به ارزش های دینی و ملی، در بر همین پاشنه خواهد چرخید و کس در امان نیست. چرا که گویا اصلی است که جوامع بشری تحمل ماندگاری طولانی آدم ها را در محفظه های حفاظت شده قدرت ندارند، حوصله شان سر می رود، دلیلی نمی بینند برای ماسیدن کسانی در روی صندلی ها و امکانات.
دموکراسی ها به درست راه حل یافته اند. چرخش در ذات آن هاست. و همین بزرگ ترین ضامن سلامت سیستم است و لازم نمی آید همه با گذشتگان همان کار کنند که احمدی نژاد می کند، اما بنگرید به احوال مصر، لیبی، کوبا، کره شمالی.
داروی تلخی نامش مردم سالاری است و هر کس به اتاق قدرت وارد می شود می گوید این دارو در اصل برای شرقیان ساخته نشده و مناسب آب و هوای مدیترانه ای است. اما دیگر گزیری از پذیرفتن این داروی تلخ نیست، جاودانه می شود آن کس که اول بار این دارو را سربکشد. چنان که مشروطه خواهان خوش خیال بر سر در پارلمان نوشتند "عدل مظفر" یعنی آن بیمار بی خبر را به پاداش آنکه فریب مشروطه خواهان را خورد و ورقه را امضا کرد و مرد، خواستند جاودانه کنند. حالا هنوز فرصت باقی است، این هم همچون داروهای دیگرست که موقع بیماری روسا و بزرگان از فرنگ می آورند.
نوشته ای هست از ظل لسطان پسر بزرگ ناصرالدین شاه بعد از آنکه مورد خطاب پدر قرار گرفته که پرسیده چرا جهانگردهای اسپانیائی در منطقه وی به قتل رسیده اند، حاکم اصفهان و منطقه جنوب کشور فاش کرده که خود در این قتل دست داشته و معتقدست نباید گذاشت پای آن ها باز شود و سرود یاد مستان بدهند. رضاشاه هم نصرت الدوله را کشت که چرا با مستاجرش به فرانسه حرف زده بود و مفتنش و شنود بی سواد تلفنخانه رضاشاهی نتوانسته بود آن را گزارش کند، شاه آخرین هم با همه پیوندهایش با جهان و اتهام سنگینش با وابستگی به بیگانگان، به شهادت اسناد به همه بدگمان بود و افراد مهم دولت را مرتبط با سیا و انگلیس می دید، این رسم را آقای شریعتمداری و کیهان امروز نگذاشته اند. رسمی قدیمی است که صدها نفر سر خود را به خاطر آن داده اند.
و همه این ها یک ریشه دارد. این ها از بابت قدرت خود می ترسند، می ترسند از این آمد و رفت ها فتنه بزاید. اما مژده بده آنان را که اگر به دوران ظل السطان ممکن بود، امروز روز که نیمی از مردم کشور از مرزها برای یک بار هم شده خارج شده اند، سه میلیون خانواده ایرانی عضوی و بسته ای در خارج از کشور دارند، دیگر چشم ها را نمی شود بست. باید وردی دیگر به کار آورد.
--
سبز مي مانيم، تا هميشه