Friday, January 28, 2011

فاصله مان با آنچه می خواستیم و برایش هزینه دادیم، دردهایمان را سنگین تر می کند

فاصله مان با آنچه می خواستیم و برایش هزینه دادیم، دردهایمان را سنگین تر می کند


نامه محتشمی پور به تاجزاده


جــرس: فخرالسادات محتشمی پور، در آستانه سی امین سالگرد پیوند ازدواجش با مصطفی تاج زاده، طی نامه ای به این زندان سیاسی، از تلخی ایام فعلی - بویژه روزهای اخیر- گله مندی خود را ابراز کرده و می گوید "از احوالات ما مپرس در این روزهای بهمنی حالمان هیچ خوب نیست در میان ذبح ارزش هایمان در میان گم شدن آرزوهای قشنگمان. تنها هجران تو نیست که جان ما را می سوزد و می گدازد بلکه افزون بر آن فاصله مان با آن چه می خواستیم و برایش رنج کشیدیم و هزینه ها دادیم، دردهایمان را سنگین تر می کند. "

به گزارش کلمه، همسر زندانی سیاسی مصطفی تاجزاده، با ابراز غصه از نحوه باخبر شدن خانواده هایی که عزیزانشان روز دوشنبه هفته اخیر اعدام شدند (جعفر کاظمی و محمدعلی حاج آقایی) می گوید: تو با آن هایی که همسرانشان، برگه ملاقات در دست، خبر اعدام عزیزشان را شنیده اند و ضجه هایشان به آسمان رفته، هم بند نبودی و گرنه مانند همه سیصد و پنجاهی ها روز ملاقات حالت خراب بود و این حال خراب را به ما منتقل می کردی، مانند حال بد همه خانواده هایی که در جلسه قرآن این هفته یک جور ماتم عجیبی را با خود آورده بودند از سالن ملاقات به خانه یک آزاده دربند! شاید اگر تو در بند ۳۵۰ بودی با دیگر عزیزان نماز لیلة الدفن می خواندی برای اعدامی های جدید و شاید…


به گزارش این سامانه خبری، متن کامل نامه محتشمی پور به همسرش به شرح زیر است:


به نام آفریننده عشق


سلام عزیزترین!

شب از نیمه گذشته و دل من هوای نوشتن دارد. امروز پانزدهمین روز بی خبری دوباره از توست. در آستانه سی امین سالگرد پیوند میمون و مبارکی که هرسال به آن بالیدیم و در باغچه دل هایمان پرورشش دادیم و آبش دادیم و در معرض نور و درخشش خورشید قرارش دادیم تا تر و تازه بماند. و چه با طراوت مانده این پیوند خجسته. انگار همین دیروز بود یادت هست؟

همین دیروز بود که با پدر و مادرت آمدی خانه ما و به همراه من و پدر و مادرم راهی جماران شدیم. فکر کنم با یک اتومبیل! و سر راه از شیرینی فروشی یکی از رفقایت یک جعبه شیرینی گرفتی به نیت شیرین کردن کام هایمان و …

عجب حکایتی است حکایت شیرین این پیوند زوجیت! نامحرم با شتاب رفتیم و محرم آرام و سنگین بازگشتیم. تو شدی داماد چهارم خانواده ما با همان یک «بله» که من بی معطلی و بی اجازه از بزرگترها که قبلا رضایتشان را اعلام کرده بودند، به زبان آوردم و با همان یک جلد کلام الله مجید و یک دوره ترجمه تفسیر المیزان که قرار شد عندالمطالبه به من هدیه کنی و بی مطالبه من، هدیه اش کردی و خندیدی و گفتی: بیا عزیزم این هم مهریه ات! یادت هست عاقد بزرگوار ما حاج آقا روح الله مرا توصیه به تعیین مبلغی نمود و من امر را به خود ایشان واگذار کردم و ایشان از بهره برداری من از ترجمه تفسیر اطمینان حاصل کردند و بی اصراری بیشتر به وکالت من صیغه عقد را جاری کردند. چه روز نیکو و مبارکی بود. و چه کلام مبارکی که برای همیشه در ذهن و یاد ما ماند: با هم بسازید! حالا کدام دست اهریمنی می خواهد این سازش، این همراهی و این پیوند ناگسستنی را میان ما بگسلد؟ ننگ و نفرین براو و بریده باد دستش.

عزیزم چهارشنبه در آستانه سالگرد سی ام، من به کوی تو رهنمون می شوم با شاخه های گل نرگس و با شیرینی به نیت شیرین شدن کام هایمان. چه فرق می کند این درب سنگین آهنین به روی من گشوده شود یا نه! من می آیم به سوی تو. می دانم که وقتی هوای منطقه اوین از عطر نرگس آکنده شود تو مرا حضور مرا حس می کنی همان جا در «نمی دانم کجا» یی که حبست کرده اند و دوست ندارند من نامی برایش بگذارم. چه فرق می کند کجا پنهانت کرده اند از دیدگان جستجوگر و مشتاق من! هرجا که نتوانم ببینمت نامش برای من کریه و زشت و منفور است حتی اگر بهشت باشد. بهشت؟!تو آیا بدون من به بهشت می روی ای بهشتی سیرت؟


عزیز روزه دار من!

کاش این ششمین روز بهمن ماه را در آستانه سالگرد سی ام پیوند مبارکمان روزه ات را افطار می کردی با شیرینی که به همین مناسبت می آورم آن سوها و با آب که مایه حیات است و برای تو لازم تا همه سموم موجود در تن عزیزت را خارج کند و دردهایت را جمله بکاهد و بمیراند. کاش می شد همه زندانی ها را شیرین کام کرد به این مناسبت به جای خرما و حلوای فاتحه! اما مهربانم چه خوب که تو در بند ۳۵۰ نیستی تا با آدم هایی هم صحبت و هم نشین شوی و خو بگیری که برای نشان دادن اقتدار حکومت روزانه به چوبه دار سپرده می شوند. چه خوب که تو یک هم اتاقی بیشتر نداری که تنها با غم او دمخور باشی و دل نازکت دائم برای دردهای هم بندی ها نلرزد و نشکند. چه خوب که تو با آن هایی که همسرانشان برگه ملاقات در دست خبر اعدام عزیزشان را شنیده اند و ضجه هایشان به آسمان رفته هم بند نبودی وگرنه مانند همه سیصد و پنجاهی ها روز ملاقات حالت خراب بود و این حال خراب را به ما منتقل می کردی مانند حال بد همه خانواده هایی که در جلسه قرآن این هفته یک جور ماتم عجیبی را با خود آورده بودند از سالن ملاقات به خانه یک آزاده دربند! شاید اگر تو در بند ۳۵۰ بودی با دیگر عزیزان نماز لیلة الدفن می خواندی برای اعدامی های جدید و شاید…

مرا ببخش عزیزم که در شادترین روز سال که یادآور بهترین واقعه زندگی ماست با تو از مرگ می گویم! این روزها مرگ از زندگی به ما نزدیک تر شده یک روز با آلودگی هوا و دیگر روز با تنفس هوای عفن دروغ و فریب و غبار رنگ و نیرنگ. مرگ هر روز با ما زاده می شود امید زندگی من! کاش تو کنار ما بودی و تسلایمان می دادی و مثل همیشه از امید می گفتی و انگشتانت آن دوردست های روشن و سبز و شاد را نشانه می رفت!


مرا ببخش نازنین!

مرا حلال کن که در بهاری ترین ایام زندگیمان دارم از خزان و زمستان می گویم. مرا ببخش و بر من خرده نگیر. بگذار حالا که نیستی تا مرهم دردهایم باشی این کاغذ سپید بشود سپر بلا برای پرتاب همه تیرهای مسموم آکنده از اخبار بد و شوم. خبر سخت گیری های بیشتر به دوستانت اهالی بند ۳۵۰ و دیگر عزیزان در رجائی شهر که برای رفع تبعیض امکان تماس تلفنی را در بند جدید که کثیف است و سرد است و غیرقابل تحمل است در زندان استانی دیگر. خبر منع ملاقات زوجین جوان و والدین و جگرگوشگانشان. خبر اعدام در ماه حرام در شب اربعین حسینی آن هم بی اطلاع خود زندانی و خانواده و وکیلش!


مصطفای من!

کاش هنوز در آستانه هفتم بهمن ۵۹ بودیم. من سال آخر دبیرستان بودم و تو همان دانشجوی تحصیل رها کرده بازگشته به وطن بودی با سودای انقلابی مردمی که من دوست داشتم سرم را بگذارم بر شانه ات و تو برایم آرام و شمرده شرایط موجود را تحلیل کنی و من یک سر و گردن از هم کلاسی هایم معلومات سیاسی ام بالاتر برود و به تو بنازم که همسرم شدی و همراهم و معلمم. به راستی چگونه این همه سال با چشم بر هم زدنی گذشت. بسان آذرخشی و تندری و ما باز هم به بهمن رسیدیم. بهمنی که خجستگی اش را هنوز چشم انتظاریم!

مهربانم!

از احوالات ما مپرس در این روزهای بهمنی حالمان هیچ خوب نیست در میان ذبح ارزش هایمان در میان گم شدن آرزوهای قشنگمان. تنها هجران تو نیست که جان ما را می سوزد و می گدازد بلکه افزون بر آن فاصله مان با آن چه می خواستیم و برایش رنج کشیدیم و هزینه ها دادیم، دردهایمان را سنگین تر می کند. از حال ما مپرس عزیز بهتر از جان. ما سعی می کنیم خوب باشیم و به یکدیگر امید را هدیه دهیم اما بهمن که می شود این احساسات متناقض در اندرون ما غلیان می کند. می دانم که تو هم همین حس و حال را داری در تنهایی و عزلتی که کینه توزان برایت ساخته اند اما تمنا دارم همان جا در خلوت عرفانی ات در شب زنده داری های منتهی به روزه داریت در هر سجده و رکوع و قنوت برای ایران سبزمان همه نیکی ها را طلب کنی و برای جوانانمان که دارند هزینه عدالت خواهی و آزادی طلبی شان را در سلول های سرد و تاریک زندان ها و یا در سلول های بزرگ تر زندگی روزمره تهی از عطر وجود یارانشان می پردازند. برای استقامت و پایداری همه ما دعا کن در هر نماز و نیازی که به درگاه کردگار و دادار متعال می بری. مبادا در عشق بازی ها با معبود ما را فراموش کنی! این بیرون دل های زیادی به یاد تو و صداقت و مردانگی ات می تپد. و تو شده ای قلب تپنده ما در حبس اهریمن. می دانم که گرمای ایمان، وجودت را آکنده و از تشعشع آن همه پیرامونت گرم است. خوشا به حال هر کسی که تو را می بیند و حس می کند و درک می کند در اوین خوشبخت. خوش به حال اوین که با نام تو و یاران و همراهانت معنایی دیگر یافته!


عزیزمهربان!

بهمن، ماه پیوند معنویمان برتو، بر من، بر ما مبارک!سی سالگی این عقد خجسته بر ما مبارک!

همه گل های زیبای عالم تقدیم تو باد و همه سروده های زیبای هستی. دل قوی دار که من برای همراهی تو تا دم مرگ پیمان بسته ام و این پیمان تا ابد ناگسستنی است چون خدای عشق این گونه برایمان تقدیر کرده است.

فخرالسادات محتشمی پور

ششم بهمن ۱۳۸۹

 

--
سبز مي مانيم، تا هميشه

تجربه ای از برمه: تنها نبردی را می بازیم که رهایش می کنیم

بسپاریم بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند؛ تا آیندگان ندانند بی‌عرضگانِ این برهه از تاریخ ما بوده‌ایم
(دکتر فاطمی)
راي سبز من اسم سياه تو نبود!