Tuesday, January 25, 2011

حکايت درد ناک آقای راننده

حکایت درد ناک آقای راننده

یک وانت مزدای انگوری رنگ که بروی درش نوشته شده بود ستاد رسیدگی به امور آزادگان که عقبش پر بود از نوجوانانی چفیه بر گردن از شانزده ساله گرفته تا نهایت بیست ساله با یک راننده جوان که اورکتی سبز رنگ آمریکایی بر تن و گاهی هم کلاهی بافتنی بر سر دارد با تیکی که نمی تواند یه لحظه آرام بشیند ، یا با ریشش بازی می کند یا دستش را ها می کند و هر از گاهی تکان می خورد، موضوع انشای امروزمن هستند!
همین جمع نهایت بیست نفره که عادت داشتند وقتی وانت در حال حرکت هست یا فریاد بزنند « ماشالله حزب الله» و یا سرود بخوانند که « کجائید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی ...» کافی بودند که فقط بفهمند در گوشه ای از شهر تهران خبری هست که آنها را خوش نمی آید تا بریزنند و با چوب و چماق و زنجیر و یا دست خالی و خلاصه با هر چه که دم دستشان هست آنجا را به خاک و خون و آتش بکشند ، اصلا هم فرقی نمی کند آنجا کجا باشد و آنها که باشند ! می خواهد حسینیه ارشاد باشد یا کتابفروشی یا دفتر مجله و روزنامه ، سینما باشد یا فرهنگسرا،  دانشگاه باشد یا مراسم ختم ، عزا باشد یا جشن و سرور اصلا فرقی نمی کند مهم این است که آن مکان  و آن اتفاق خوشایند آنها نیست و همین می شود فتوا ، می شود حکم ، می شود وظیفه و غیرت دینی !
بعد هم اگر خبرش جایی درز پیدا کرد و به مطبوعات کشید و یا خبرنگاری سئوال کرد که آخر چرا اینکار را می کنید و نگاهها به راننده وانت کذایی دوخته شود آقای راننده آنقدر وقاحت دارد که برگردد بگوید : « خوب می کنیم اصلا جمعیت صدنفره و پونصد نفره که از یک جمعیت ده بیست نفره کتک می خورد و می ترسند غلط می کنند اصلا می روند راهپیمایی و تجمع برپا می کنند و اسم خودشان را می گذارند فعال سیاسی ، ترسوها حقشان است!»
آقای راننده که دست بر قضا دانشجوی علوم سیاسی هم هست البته خوب می داند که در جوامع اینچنینی اصلا عده مهم نیست مهم قدرت و نفوذی است که پشت سر همین ده بیست نفر نهفته است ، این مهم است که وقتی این ده بیست نفر پیدایشان می شود نه از پلیس خبری هست و نه از مامورهای بی سیم بدست و ... نهایتا مامورها و پلیسها حضور هم که داشته باشند یا ناظری بی طرف هستند یا اینکه مواظب هستند آن ده بیست نفر خوب بقیه را کتک بزنند و کتکی هم نخورند !
آقای راننده البته فقط بزن بهادر و وقیح  و دانشجو نیست ، روزنامه نگار هم هست ! مجله ای دارد تمام رنگی که هر چه دلش می خواهد در آن می نویسد بی ترس و واهمه توقیف و محاکمه دادگاه مطبوعات آخر دادگاه مطبوعات انگار نسبت به مجله تمام رنگی او کور رنگی دارد ! پس از فحش شکم و زیر شکمی گرفته تا تهدید و ارعاب و هرچه که فکر می کند هنوز حق مطلب را پس از ضرب و شتم آنان ادا نکرده می نویسد ، چند عکس شهید زخمی و خونین و لت و پار شده هم روی جلد اولش می زند تا همه حساب کار دستشان بیاید که این مجله ارزشی است و خرش در این حکومت برو دارد .
آقای راننده البته فقط بزن بهادر و وقیح  و دانشجو و روزنامه نگار نیست ! او دانای کل ، حاکم و قاضی و یک اطلاعاتی زبردست است که پرونده همه را مطالعه کرده و از زیر و بالای زندگی همه مطلع است و این فقط برای زنده ها نیست بلکه او از عاقبت مرده ها هم مطلع است پس اگر احیانا یکی مثل « سیاوش کسرایی » که آقای راننده اصلا از هنوز زنده ماندنش ! راضی نبوده فوت بکند حالا که نتوانسته خودش اورا بکشد عقده اش را در مجلس ختمش که می تواند خالی کند ؟ پس یه استارت به وانتش می زند و با بروبکس ولایتمداروعاشق ضرب و شتمش بشمار سه و با چهار تا « ماشالله حزب الله » می ریزد تو خانه خدا که ظاهرا فقط برای بقیه حرمت دارد نه او، مسجد امام حسن سهروردی را چونان منطقه جنگی به تسخیر در می آورد و دستی به ریشش می کشد و به همان بروبکس ده بیست نفره می گوید در را ببندید مبادا کسی از دستمان در برود ! مثل یک کماندوی آموزش دیده جستی می زند بالای صحن و می رود پشت تریبون مسجد اردنگی ای می زند به مجری مراسم و کاغد دستش را می گیرد پاره می کند و چند دقیقه ای جماعت را با خشم و نفرت نگاه می کند انگار که آمده است بازار برده فروشان برده بخرد !  جماعت  هم که از بد روزگار مشتی پیرمرد و میانسال و فرتوت هستند می ترسند و بلند می شوند بروند که آقای راننده فریاد می زند :« بشینید اگر از جایتان تکان بخورید می گویم تکه تکه تان بکنند ! شما عده ای پست فطرت و غرب زده و خود فروخته هستید ، فکر می کنید که نمی دانم تک تکتان جاسوس و سرسپرده غرب هستید ؟ اینقدر به شما رو دادیم که حالا آمدید ختم یک کافر ملحد و آمدید از سياوش کسرايی خائن ستايش کنيد؟ سیاوش کسرایی که یک خائن بوده یک خائن مفعول!» .
جمعیت حاضر که همه در حال قبضه روح شدن بودند و تکان هم نمی خوردند و فقط  بعضی هایشان عصاهایشان را با قدرت بیشتری به زمین فشار می دادند صدایشان در نمی آید و این آقای راننده را خیلی ناراحت می کند او منتظر واکنش است و کسی چیزی نمی گوید تا اینکه « محمد قاضی همان مترجم معروف»  بلند می شود و می خواهد برود که یکهو تازه انگار آقای راننده متوجه او شده که فریاد می زند :« ایناهاش همین یکی از خائن هاست » و با دست نشانش می دهد و همین کافی است تا بروبکس آقای راننده مثل مورچه هایی که غذا دیده اند بریزند بر سرش و همانجور که « قاضی » دارد کتک می خورد او رجز می خواند که : « آهای هوشنگ گلشيری فاسد ، محمد مختاری جاسوس، منصور کوشان خودفروخته کجائید و با چشمان سرخش جمعیت را می جوید و باز فریاد می زند  اين عمران صلاحی جاسوس و خائن کجا است ؟ » این نمایش قدرت مدتی طول می کشد و بعد از  زهر چشم گرفتن از همه آقای راننده از اون بالا به پائین می پرد و نوچه هایش را جمع می کند و همه سوار وانت می شوند و نعره می زنند « ماشالله حزب الله » و می روند .
آقای راننده البته فقط بزن بهادر و وقیح  و دانشجو و روزنامه نگار و سخنران مراسم ختم کسرایی ها نیست او حساس است خیلی هم حساس ! مثلا از بعضی نقاط تهران اصلا خوشش نمی آید و یکی از آن نقاط میدان ولیعصر است او کلا از میدان ولیعصر و هرچیزی که در آنجاست و از همه عابران و مغازه داران آنجا بدش می آید ، از همه بدتر از آن سینما قدس ، برای همین « دکتر » برای رفع این حساسیتش که خیلی هم اذیتش می کند  برایش نسخه تجویز کرده تا در هفته هر وقت که بیکار شد با همان تیم همیشه در صحنه اش بریزند میدان ولیعصر اول از هر کاری بروند وسط خیابان و بیخیال ماشین و عبور و مرور بشوند و خیابان را ببندند و بایستند آنجا نماز جماعت بخوانند ! بعد یکسری همینجور به مردم گیر بدهند که چرا روسریتان عقب است ؟ تو چرا آستین کوتاه پوشیدی ؟ این خانم با شما چه نسبتی داره ؟ خواهر برادرید ؟ بعد دختره را بکشد اونور و پسره رو هم اینور و از آنها سئوال کند خب حالا که خواهر برادرید رنگ در کمدتان چیه ؟ بگو ببینم دیشب شام چی خوردید ؟ و خدا نیاورد آنروز را که دروغ گفته باشند !
آقای راننده یکروز که در میدان ولیعصر همه اینکارها را کرد دید نع هنوز حساسیتش رفع نشده و نگاه کرد به پرده سینما قدس که فیلم « تحفه هند» را داشت نمایش می داد که عکس « اکبر عبدی » را گنده کشیده بودند ، خوشش نیامد او کلا از هرچیز که گنده تر از خودش باشد بدش می آید برای همین بود که  با همه بچه هایش ریختند و پرده سینما را کشیدند پائین و پاره کردند و آتش زدند ، فیلم تمام شده بود و مردم بی خبر از همه چیز داشتند می آمدند بیرون اینجا بود که آنها را گرفتند به زیر مشت و لگد که چرا رفتید فیلم با مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را دیدید ؟ همینجور که ملت را داشتند کتک می زدند خانم بارداری هم کتک خورد و بعدها خبرش آمد که فرزندش سقط شده ، اینجا بود که آقای راننده وجدانش بیدار شد !
آقای راننده از اینکه مردمی را که رفته بودند فیلمی را که درآن « اکبر عبدی » بازی کرده بود را ببینند گرفته بود زده بود و مخصوصا بخاطر آن خانم باردار و فرزند کشته شده اش خیلی ناراحت شد ، خیلی ، آنقدر که تصمیم گرفت برود خودش یک فیلم بسازد و «اکبر عبدی » را هم در فیلمش بیاورد تا مردم کتک خورده را بخنداند ، تا از دلشان در بیاورد و آنها هم فراموش کنند که روزگاری او چه بوده و چه می کرده و هرچه خاطرات بد از او در ذهن دارند « اخراج» کنند .
آقای راننده حالا دیگر بزن بهادر و وقیح  و دانشجو و روزنامه نگار و سخنران مراسم ختم کسرایی ها نیست ، او حالا فیلمساز هست اما هنوز هم حساس هست او « نه مرغ می خواهد نه سیمرغ » او فقط  دوست دارد حالا که هیچ کسی نیست تا فیلم بسازد ، حالا که نوری زاد ها و پناهی ها شرشان کم شده و « اخراج » شده اند و مابقی هم یا جرات ندارند یا رمق یا علاقه به فیلم سازی در این روزگار عجیب و غریب ، فیلم می سازد درست همانطور که روزنامه نگار بود ، درست همان طور که سخنرانی می کرد ، درست همان طور که رفته بود تا « در کوی دانشگاه صحنه های اکشن تولید کند » پس می سازد ، فحش می دهد ، تهمت می زند ، مسخره می کند ، او هنوز هم از مرده هایی مثل کسرایی ها  بدش می آید از نداها و سهراب ها و اتفاقا همان کشته میدان ولیعصر را که ماشین دزدی پلیس از رویش رد شده بود او از آنها بدش می آید ، او هنوز هم حساس است او از موسوی و بانویش بدش می آید ، او کروبی را دوست ندارد او اصولا از آدمهای گنده تر از خودش بدش می آید او دوست دارد « گالیور » باشد از همه گنده تر و بزرگتر، همه او را ببینند حالا فرقی نمی کند با چماق و زنجیر نشد با دوربین که می شود ، آقای راننده مجرم نیست او بیمار است اورا ببینید !



--
سبز مي مانيم، تا هميشه

تجربه ای از برمه: تنها نبردی را می بازیم که رهایش می کنیم

بسپاریم بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند؛ تا آیندگان ندانند بی‌عرضگانِ این برهه از تاریخ ما بوده‌ایم
(دکتر فاطمی)
راي سبز من اسم سياه تو نبود!