Wednesday, June 22, 2011

بازجوها دیگر مزاحم زندگی ما نیستند

 
 

Sent to you by Protester via Google Reader:

 
 


دلنوشته شــریف صابر
جــرس: "رفتم پیش مامان، گفتم مامان جان گریه کن، بابا دیگه راحت شد. دیگه نمی‌‏تونن ببرنش زندان، بغلش کردم و با خوشحالی تمام گفتم دیگه بازجو‌ها مزاحم زندگی ما نمی‌‎‏شن... پدرجان صبح ساعت ۸ قرار تشییع جنازه با مردم گذاشتیم، آن روز وحشتناک، ‌وضعیت روحیِ خانواده اکنون سه نفره‏مان، بسیار بد بود. اما با دلگرمی‏های بزرگی مواجه شدیم. خیل عظیم مردم از پیرمردهای ۸۰ ساله تا همسران شهدای جنگ و خانواده‏هایی که در سال‏های دور و نزدیک به مانند ما فاجعه‏بار، داغدار شده بودند."


متن فوق، بخشی از دلنوشتۀ شریف صابر پسر کوچک زنده یاد هدی صابر، زندانی سیاسیِ جانباخته است، که خطاب به پدرش آنرا نوشته و منتشر کرده است.


شریف در این دلنوشته، از آخرین روز ملاقات، تا روز تشییع پیکر پدر مرحومش، با وی سخن گفته است.


متن این دلنوشته به نقل از سایت میزان خبر به شرح زیر است:


امروز دوشنبه است و روز ملاقات با شما. در سالن انتظار چندین نفر که شما محرم راز‌هایشان بوده‏اید پیش ما آمده و دردِ دل می‌‏کنند. یک دختر جوان به ما می‌‏گوید، پدرم ۵ ساله که زندانه و حکمش اعدامه، یک مرد جوان می‌‏گوید این آخرین ملاقاتمه و پدرم قراره دو روز دیگه اعدام بشه.


من با تمام وجود برای آن‌ها متاسف شدم و به ناگاه صدایی ترسناک از قلبم برای تو درآمد و هراسانم کرد. اما عقلم پاسخ داد: «پدرِ تو فردی اسم و رسم دارِ و هیچکس نمی‌‏تونه بهش حتی دست بزنه و چه برسه که مثل این افراد زجر کشیده‏ی گمنام، بکشنش.»


اما‌ای دل غافل
بعد از یک ساعت اسم‏‌ها را می‌‏خوانند، پرده‏های مندرس بالا می‌‏روند و پدرم وارد می‌‏شود. همه برایش دست تکون می‌‏دن. مثل همیشه اول می‌‏رود با همه خوش و بش می‌‏کند. بعد می‌‏آید پیش ما اما مثل همیشه چهره‏اش با طراوت نیست و غمی در چشمانش پیداست.

پدر نشست و گوشی را برداشت. به من گفت چرا این جوری هستی؟ گفتم هیچی ولی بابا خوش به حالت نبودی، ‌نبودی و صحنه‌هایی رو که ما دیدیمو، ندیدی. با تعجب نگاهم کرد، گفتم بابا مهندس فوت شده. چشمان بغض آلودش من رو همراهی می‌‏کرد.


گفتم خودشون زیر تابوت رو گرفتن، خودشون دفنش کردن و خودشون هم صلوات می‌‏فرستادند و می‌‏خندیدن. گفتم بابا یک چیزی بگم ناراحت نمی‌‏شی؟ گفت نه بگو باباجان، بابا سرمزارِ مهندس به حنیف گفتم الان دارم بیست سال دیگه بابامون رو می‌بینم که همین انسان‌های با تقوا با همین شرایط فجیع و اسف‏بار دفنش می‌‏کنند. بابام گفت حالا چرا بیست سال دیگه؟ با خنده گفتم آخه خوب تو جوونی، تازه ۵۲ سالته؛ خندید و گفت ادامه بده، گفتم ساعت یازده صبح به ما خبر دادن که هاله خانم کشته شده، اشک‏های پدرم که تا به حال مجال دیدنشان را نداشتم از چشمان زیبایش سرازیر شد و با بغض گفت «خیلی نامردن.»


بعد مامان گوشی رو گرفت، گفت: هدی جان اعتصابت رو بشکن، هدی جان من مریضم؛ یک کاری کن بیای بیرون و از من مراقبت کنی. پدرم در جواب گفت: «فریده جان عزیزم، من اینجا دستم بسته است. این تنها کاریه که می‌تونم بکنم. من اینجا خیلی متاثرم و اعتصاب غذا یک کم آرومترم کرده.»


گفتی «شریف جان تندروی نمی‌‏کنم آخه من که خواسته‌ای برای خودم ندارم. فقط برای اعتراضه، شاید بتونم جلوی این جور کار‌ها را بگیرم، هر وقت احساس کنم حالم بده، به خاطر شما‌ها اعتصابم رو می‌‏شکنم. بعدش تازه یادت نیست پارسال من سه ماه متوالی روزه گرفتم، الانم روزی ۵۰ دقیقه در حیاط کوچک زندان می‌‏دَوم.»


پسرک اعلام می‌کنه وقت تمام است خداحافظی کنید. با خنده تو پرده رفت پایین و تو گفتی مواظب مامانتون باشید. و خداحافظی آخر رو از پشت پرده با ما کردی و رفتی در حصارت جای گرفتی، ما رفتیم خونه و به زندگی روزمره‌مان ادامه دادیم. هفته به پایان رسید و جمعه شد.


جمعه شب مامان با فریادی بلند خواب را از ما ربود. گفت خواب خیلی بدی از باباتون دیدم. من هم با خنده گفتم مامان جان چیزی نیست، ‌بابا رو که نمی‌‏تونن کاریش کنن، ولی خوب پدر جان، من که علم غیب نداشتم که تو همون ساعت کشته شدی، آخه هیچ کس به ما نگفت تو رفتی.


شنبه هم با خیالی آسوده گذشت و یکشنبه رسید. من و مامان و حنیف رفتیم سرکار، ساعت ده صبح شد. یک خانم روزنامه نگار زنگ زد و گفت آقای صابر مرده!! من هم با عصبانیت تمام گفتم خانم متوجه هستید چی می‌‏گید و تلفن را قطع کردم. دیگه موج تلفن‏‌ها شدت گرفت. حنیف راه افتاد بره بیمارستان ببینه که حرف‌ها دروغه و تکذیبش کنه، ساعت یازده صبح برادر عزیزم زنگ زد گفت: «جسد بابا رو دیدم. بابا از جمعه توی سردخونه است»، با خنده گفتم حنیف جان چیزی خوردی یا دیوونه شدی!؟ با گریه گفت: «نه شریف جان به خدا راسته، بابا رو بالاخره کشتن، شریف جان مرد باش برو دنبال مامان بیاین بیمارستان مدرس.»


خنده من، اول تبدیل به بغض شد و بعد سکوت و مرور خاطرات و بعد اشک و ماتم. خلاصه پدر عزیزم الانه که بیست دقیقه ملاقات کابینی‏مون تموم بشه، من رفتم بیمارستان دیدم مامانم نشسته ولی گریه نمی‌‏کنه، با صدای بلند گفتم خدایا شکرت همش دروغ بود، ولی به این فکر نکردم که مامانم اصلا این جور وقت‏‌ها گریه نمی‌کنه، برای هاله هم اصلاً گریه نکرد. بعد آقا لطفی رو دیدم که زارزار گریه می‌‏کرد. پدر جان تا حالا گریه‏اش را ندیده بودم.
من با حیرت مردم را می‌‏دیدم و تو دلم می‌‏گفتم این‌ها دیوانه شدن. بهترین دوستم آمد و با گریه من رو بغل کرد. بعد من کم کم داشت باورم می‌‏شد. رفتم پیش مامان، گفتم مامان جان گریه کن، بابا دیگه راحت شد. دیگه نمی‌‏تونن ببرنش زندان، بغلش کردم و با خوشحالی تمام گفتم دیگه بازجو‌ها مزاحم زندگی ما نمی‌‎‏شن. ولی پدر عزیز‌تر از جانم، گریز از اینکه‌‌ همان بازجو‌ها و‌‌ همان شخص بی‌نام و نشانی که همیشه در بند ۲ الف سپاه در مقابل صدای بلند و رسای تو، علی‏رغم مقام بالایش سرخم می‌‏کرد و سکوت از روی ناچاری را برمی‏گزید، در سردخانه داشت از پیکر بی‏جان تو با شور و شعف عکس می‌‏گرفت. تا نشان مزد دهندگان با تقوا دهد و ارتقا یابد.
خلاصه پدر عزیز‌تر از جانم ما را با احترام تمام بردند در اتاقی در انتهای بیمارستان، قاضی قتل گفت: «خانم صابر لطفاً شکایت‏تان را بنویسید. اگر قصوری در مرگ شوهرتان رخ داده باشد، من عاملان آن را پیدا می‌‏کنم». بعد من تو دلم گفتم عجب آدم‌های پاک و با ایمانی هستند و حتما تقاص خون پدرم را می‌‏گیرند. ولی ۵ دقیقه بعد متوجه صدای فریاد مردم شدیم که می‌‏گفتند جسد رو دارند می‌‏برند. بعدش ما به سمت سردخانه دویدیم. دیدیم بله، دارند پیکر بی‌روح تو رو می‌‏دزدند.

مامان رفت خودش رو گذاشت لای در سردخانه و با فریاد گفت نمی‌‏شه ببریدش، جسد رو بدید به من. پدر جان تو که حتی به نگاه‏های غریبه بر صورت همسرت حساس بودی، نمی‌‏دانی چه دست‏های ناپاکی در آن لحظه بدن مادر مرا لمس کردند، و آنقدر بر بدنش کوفتند که تمام دست‏ و بازو‌هایش کبود شد. آن افراد با تقوا وقتی دیدند مادر من اصلا این ضربات و کوفتگی‏‌ها را حس نمی‌‏کند. ما را به ناچار بر بالای پیکر تو بردند. پدر عزیزم تازه فهمیدم مرگ واقعیتی است نزدیک؛ مادر باز هم گریه نمی‌‏کرد.


حنیف گفت: «چرا پای سمت چپ پدرم غرق در خون است». جماعتِ فربه فریاد زدند جای آزمایش است. بعد من گفتم این پارگی‏های درشت روی کمرش برای چیست؟ جماعت فربه خندیدن و گفتن پسرجان بعدا بهت نشون می‌‏دیم، این خراش‏‌ها برای چیه. پدرجان جسد غرقِ در خونت‌‌ همان ابهت و طراوت همیشگی‏ات را داشت. و بدن بی‏روحت هم با قدرت تمام به آسمان نگاه می‌‏کرد. اصلا انگار زنده بودی، نشستم و پیشانی نورانی اما سرد تو رو لمس کردم شاید از زمین بلند شی، ولی دیدم نه و یاد حرفت افتادم که می‌‏گفتی، «اگر خوب باشیم خدا با ماست». پدرجان آخه تو که به کسی بدی نکردی، پس چرا پیکرت غرق در خون بر روی زمین خفته است.


قاضی قتل اصرار عجیبی برای پاره پاره کردن بدن تو داشت. می‌‏گفت: «باید جسد رو کالبد شکافی کنند، آخه شاید سم خورده باشه»، اما با حمله ما مواجه شد و با فشار جمعیت ناخودآگاه حرفش را سریع پس گرفت. مامان فریاد می‌‏زد کالبد شکافی نمی‌‏خوام، جسد را نمی‌‏ذارم بدزدید. بعد مامان به زور سوار آمبولانس شد و پیکر تو رو بدون رضایت ما، روانه پزشکی قانونی کردند. البته همراه با گارد زره‏پوش و اسکورت.


پدر عزیزم چقدر بزرگی که این جماعت باتقوا از پیکر بدون روح تو هم اینقدر وحشت دارند. آخه شاید مثل سال ۷۹ هنوز هم نگران براندازی‏شان توسط پیکر بدون روح تو باشند.


پدر عزیزم در پزشکی قانونی به جای دلجویی، از ما بازجویی به عمل آمد و انتهای بازجویی را به اینجا کشاندند که «ما پیکر هاله را دیدیم، اصلا جای مشتی روی بدنش نبود. اون نباید به خاطر مرگ طبیعی هاله اعتصاب غذا می‌‏کرد.»


قرار شد بدون رضایت ما پیکر تو را کالبدشکافی کنند و ساعت ۶ عصر به ما تحویل دهند. اما به ناگاه بازجو‌هایت از ۲ الف سپاه به صحنه خودساخته هجوم آوردند و گفتند «اجازه داده نشده، جسَدِشو صبح بیاید بگیرید». ما هم بخاطر فشار شدید و شرایط بد آنجا با تو بدرود گفتیم و به جمع دوستانت پیوستیم و آن شب فقط ناله بود و ضجه و گریه و فراوان تبریک‏هایی که برای شهادت تو به سمت ما سرازیر می‌‏شد.


پدرجان صبح ساعت ۸ قرار تشییع جنازه با مردم گذاشتیم، آن روز وحشتناک، ‌وضعیت روحیِ خانواده اکنون سه نفره‏مان، بسیار بد بود. اما با دلگرمی‏های بزرگی مواجه شدیم. خیل عظیم مردم از پیرمردهای ۸۰ ساله تا همسران شهدای جنگ و خانواده‏هایی که در سال‏های دور و نزدیک به مانند ما فاجعه‏بار، داغدار شده بودند.


همه آن ۲۰۰۰ نفر فقط به ما تبریک می‌‏گفتند و ما را در آغوش گرمشان می‌‏گرفتند و از خاطره‌هایشان با تو می‌گفتند. ما اصلا آن‌ها را نمی‌‏شناختیم ولی گویی که سال هاست در کنار ما زندگی می‌‏کرده‏اند.
پنج ساعت مردم قدر‌شناسی که تو عاشقانه دوستشان داشتی به انتظار ایستادند. تا اینکه مقامات اجازه دادند تو غریبانه و مظلومانه در پارکینگ محصور آمبولانس‎‏‌ها، به قول خودشان تشییع شوی، تمام مردم به احترام شرافت تو در برابر پیکرت زانو زده و می‌‏گریستند و ما هم برای التیام زخم‏های چرکینمان، بر پیکرت نماز می‌‏خواندیم.


افراد با تقوی هم در حال فیلمبرداری از پیکر عریان و سلاخی شده تو در غسالخانه بودند. امید که این فیلم‏‌ها در آینده‏ای بسیار نزدیک به دست پرتوان مردم برسد. ۲۰ نفر از افراد با تقوی آمدند زیر تابوتت را بگیرند، اما دوستان شجاعت آنان را کنار زدند و تو را سوار آمبولانس کردند. تو را همراه با هزار زره پوش تا دندان مسلح نزد عمو مهدی در قطعه ۱۰۰ بردند، پدرجان قبر خالی‌ات در محاصره و قبرکنت هم از بازجو‌هایت در سپاه بود.
مامان داد می‌زد: «هدی جان شهادتت مبارک»، حنیف می‌‎‏گفت: «بابام شیره، برای شیر که گریه نمی‌‏کنن، همتون بخندید». من هم مات و مبهوت ولی خوشحال از آزادیت از قفس به ناگاه چشمانم به صورت زیبا و جوانت در خاک افتاد و دنیا برایم ماه خرداد شد و علاقه وافر تو به شهادت در این ماهِ پر خاطره.
پدرجان تو را به خاک سپردیم و ده روز از شهید شدنت می‌‏گذرد. چه شهید شدنت برای اعتصاب باشد و چه به شهادت دوستان غیورت در زیر مشت و لگد بازجویانِ باتقوا باشد. باز هم برای ما مایه افتخار و شعف است.
کشته شدن تو بد‌ترین و یا شاید بهترین ترجیع بند برای آغاز ۲۳ سالگی‏ام باشد. و به قول خودت:
به امید یاریِ دوست، راه مردانگی را پیش گیری.»

ای سخت جان
روان
پرتوان
۸/۳/۱۳۹۰
از پشت دیوارهای اوین،
هدی»
هر روز به افتخار نام پاکت با گل رز به دیدارت می‌‏آیم.
من با کمال افتخار و تمام قد در مقابل مزار بی‌نام و نشان و تخریب شده‏ات، می‌‏ایستم و کرنش می‌‏کنم و آزادیت را از زندان تن تبریک می‌‏گویم.
باشد که دیدارمان نزدیک باشد
«إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ – لَیْسَ لِوَقْعَتِهَا کَاذِبَةٌ – خَافِضَةٌ رَّافِعَةٌ» (سوره واقعه)
آنگاه که قیامت که بودنی است، واقع شود و در واقع شدن آن هیچ گونه دروغی نباشد. خداوند برخی را پست می‌کند و بعضی را بالا می‌برد.

آخرین ساعت ماه مقدس خرداد
شریف صابر



 
 

Things you can do from here: