waahe.blogspot.com
قلب؛ میگویند به اندازهی یه مشت بشتهی آدمه. توی یه مشت بسته چقدر خون جا میگیره؟ چقدر غم؟ چقدر تشویش؟ چقدر خون دل؟ به اندازهی پانزده سال زندان پدر و دوری از او کافی است؟ به قدر چند سال حبس خودش؟ به قدر سیسال تهمت و احضار و ناسزا و دروغ؟ به قدر در حبس بودن و نبودن بر سر بالین مرگ پدر؟ به قدر عدم اجازهی یک تشییع ساده و معمولی؟ به اندازهی دزدیدن جنازهی پدر؟ یا به قدر پاره کردن عکسی از پدر مرحومت که در دست داری؟ اینها کافی است؟ کتک و ضرب و شتم در مراسم تشییع جنازهی پدر تکمیلش میکند؟ ...
××× آن بالا، نشسته بودیم در پاگرد راهرویی که تا دیشب خانهی "هاله" بود. چمباتمه. اشک. گیج. پر از خشم. کسی میگذرد: دکتر ملکی؛ پیرمرد عصا به دست رییس شایستهی سابق دانشگاه تهران؛ که سالهاست با زندان آشناست. دیگری تند میگذرد: تقی رحمانی؛ چند سال حبس کشیدهای مرد؟ ده؟ پانزده؟ قرآن میآورند. داخل راهپلهها، تکیه داده به دیوار، نشسته بر زمین، زنهای چادری و محجبه. زنان روسری به سر. مردان موی سپید. جوانان دلشکسته. بغض در هوا موج میزند. هوا سربی است. هوا سنگین است. صدای گریه میآید. گریههای از ته دل. گریههای تمام ناشدنی. آن داخل دو زن ستوان پلیس پزشکی قانونی دارند بدن بیجانش را که دیگر مقاومت نمیکند، معاینه میکنند. تمام میشود. آنجاست. وسط اتاق. بین کیسههایی از یخ. غافل از اینکه داغ دل پنجاه سالهاش به سردی این یخها تسکین نمیگیرد... مسؤولی گفته ما نکشتیمش. سکتهی «قلبی» کرد. بیرون میآيند پزشکهای قانونی. میخواهم جلو بروم و بپرسم: تشخیص دادید؟ دقاش دادهاند، نه؟ ×××
آن پایین صدای خنده میآید. هفت، هشت جوانک بیست تا سی سالهی محاسن(!)دار دم در ایستادهاند. رد که میشوی عکس میگیرند. "آشغال"! این را یکیشان به کسی که به سمت خانه میآید میگوید... فکر میکنند دارند به تکلیفشان عمل میکنند. تکلیف نمک بر زخم پاشیدن. هیچ وقت اینقدر این حس را تجربه نکردهام: نفرت.
××× نمیتوانم بلند شوم و این ده پله را بالا بروم. بروم چه بگویم؟ تسلیت...؟ غم آخر...؟ بقای عمر ... ؟ میآید. با چشمهای خیس. بغضش میترکد: میخواهم آرامش کنم. سرش را روی شانهام می گذارد و هقهقکنان میگوید: "مادر سهراب خودش را انداخته روی هاله و ضجه میزنه و میگه: هاله! سلاممو به سهرابم برسون..."
--
اعتصاب غذای زندانیان سیاسی را فراموش نکنیم!
سبز مي مانيم، تا هميشه
همراه شو عزیز