محمد نوری زاد: من فربگان دستگاه قضا را لاشخورهایی می دانم که برجنازه ی حقیقت بال گشوده اند
خبرنگاران سبز/جامعه:
سمفونی فربگان نام جديدترين تلخ نوشته محمد نوری زاد است که مجددا به رهبری نگاشته شده است. محمد نوری زاد نامی که اين روزها ايرانيان آن را در کنار نام آزاد مردان قرار ميدهند. و او را حر زمان می نامند. وی نوک پیکان تیز انتقاد را به سمت دستگاه قضا و رئیس قوه قضائیه نشانه رفته است آنجا که خطاب به رئیس این دستگاه و قضات آن می گوید: معتقدم: اين جناب آيت الله باهمين شهادت دروغ که نه، با اين شهادت فجيع و وقيح، ازهمان پشت ميز قضاوتش، وازلابلای يک عمر مطالعه و بحث و تفسير و شب نخوابيدن ها و تهذيب های نفسانی، به قعر جهنم و به وسعت نفرت مردمی فرو افتاد که به دست خود جنازه ی دهها جوان بی گناه را از کف خيابان ها کنار کشيدند و آن ها را تحويل خانواده هايشان دادند. جناب آيت الله شيخ صادق لاريجانی اگردرطول عمر خود هيچ نمی گفت الا همين يک شهادت دروغ، کافی بود که به هيبت لاشخورهای اسلامی و فربگانِ مورد اعتنای اين نوشته درآيد و تا ابد، داغ ننگ و نفرت برپيشانی خود بنشاند. من چرا اين قاضی القضات اسلامی را لاشخوری ندانم که برسرحقيقت فرو نشسته و مغز آن را می شکافد؟ وقتی رأس يک تشکيلات قضايی خوی درندگی داشته باشد، چرا ديگرانی که در اين دستگاه چشم به راه يک خطای مختصر جناب رييس اند، خوی کرکسیِ خود را به صحنه نياورند و پوست از تن انصاف و عدالت و حق و حقيقت ندرند؟
فيلمساز و مستند ساز عرصه جبهه و جنگ، پيرو ولايت و پايبند به مکتب اسلام، رزمنده هشت سال دفاع مقدس و بسيجی امروز، او که اين روزها نقشی ديگر را بر عهده گرفته و در جبهه ای ديگر سلاح بر دست گرفته، سلاحش نه باتوم است و نه تهمت و افتراء.
او اين روزها دوربينش را زمين گذارده و قلم بردست گرفته است، و جبهه ای که در آن قدم نهاده هدفش فتح نيست بلکه اصلاح است. و با نوشته هايش در جستجويی آرمانهايی است که فراموش شده امروز ميهن ماست.در کمال ادب و احترام نقدهايش را می نويسد، انتقادهايی که خود آنها را هشدار ميداند. اميد به اصلاح دارد، گرچه بارها در نوشته هايش تاکيد کرده که اگر اين عمل به تاخير افتد ديگر جايی برای اصلاح باقی نخواهد ماند.
سمفونی فربگان
می خواهم داس تيزی به دست گيرم و همه ی نجواهای پراکنده را با يک " آهای ای همه ی ايرانيان، به کجا می نگريد؟ درد اينجاست" بيخ بُرکنم. سکوت که در گرفت، بگويم: اينک درد! چه؟ فربگان! کدام فربگان؟ آنان که از سکوت ما و جهل ما فربگی گرفته اند و برهمين سکوت و جهل، بنای مرتفعی از فريب وحرام بالا برده اند. فربگانی که فريب را به کام ما فرومی فشرند و حرام را به ضربِ حُقه های رايجِ شرعی: به کام خود.
بنای عمده ی من در نوشته هايم، پرهيز از مصداق گويی است. چرا که باوردارم: اين "بگم بگم" های محتضرانه، بيش ازآنکه به قوام و وِزانت يک قوم بيانجامد، آنان را بر زمين سرد سخافت می نشاند. با اين همه، ناگزيرم برای نشرِ درستِ مطلب، گاه مخاطبان خود را به يک يا چند تلميحِ آشکار اشارت دهم. تا مگر به جان سخنِ من فرو شوند و مقصود مرا ازهرآنچه که در دل دارم، دريابند.
دوستی که استاد دانشگاه است به من می گفت: فلانی، نکند با نوشتن های فراوان به تکرار بيفتی؟ می گفت: اين قبول که جماعتی از سپاهيان: دزد، جماعتی از اطلاعاتی ها هيولا، جماعتی از روحانيان: جسمانی، جماعتی از مجلسيان: خفيف، جماعتی از قاضيان: پليد، جماعتی از مسئولان: نابکار، آخرتا کجا می خواهی به اين دزدان و به اين هيولاوشان بپردازی؟ از اين زشتکاران رو بگردان و به يک سخن تازه ورود کن!
گفتم: استاد گرامی، شما در يک فضای علمی به تدريس مشغوليد. من نيز چون شما نيک می دانم تکرار در وادی هنر و ادبيات ومقوله های سياسی "آفت" است. من اما مگر به توليد آثار ادبی يا نگارش مقاله های سياسی مشغولم که تکرار واژه ها و تکرارمفاهيم، ضعف نوشته های من به شمارآيد؟
به آن استاد گرامی گفتم: من عضوی از يک خانواده ام. می بينم دزدان حريص به خانه ی ما داخل شده اند و می دزدند و با ساکنان خانه جفا می کنند. می زنند و می کشند و سر به خلوت اهل منزل فرو برده اند. من با ديدن اين همه آسيب و درد، باتمام استعداد حنجره ام فرياد می زنم: آی دزد! شما که در بيرون اين خانه ايد و يک بار و دوبار اين " آی دزد" های مرا می شنويد، اجازه نداريد رو به من داد بزنيد: آهای بنده خدايی که داد می زنی آی دزد، سخنت را شنيديم، داری به تکرار می افتی، يک چيزديگر بگو! وسخنی تازه آغاز کن!
روزی درکنار يک برکه، به جوان افسرده ای برخوردم که خيره به آب می نگريست. چهره اش روح نداشت. ظاهراً مدت ها پيش مرده بود. از سکوتش نفرت می باريد. مرتب به آب برکه تف می انداخت. بعدها برايم گفت خيال خود کشی داشته. وآن آب دهان ها، تف به همه ی دنيا بوده. من اما از عزم او خبرنداشتم. زمانی دراز با او به همان جايی که او خيره مانده بود، نگريستم. آن سکوت، سنگين بود. بايد می شکست.
به او گفتم: اين تو و اين برکه واين قلاب ماهی گيری. بيا و قلابی به آب انداز و شانست را بيازمای. منتها گفته باشم: اگر قلابت چيز ديگری غيراز ماهی گرفت، برنياشوب. چرا که در اين برکه، قراضه های تفنگ انبار کرده اند. شايد به قلابت يک فشنگ يا يک گلنگدن يا يک ماشه گيرکرد. اگر اينها به قلابت آمد، فشنگ را در جانِ لوله فروکن، گلنگدن را بکش، وماشه را بچکان! اگر شليک شد، مسئوليت عواقبش با تو. نشد، بازهم مسئوليتش باتو. چرا که تو خواه ناخواه با تفنگت به سمت چيزی يا کسی و کسانی نشانه رفته ای. تا پيش از آن تورا مسئوليتی نبود، اما همين که نشانه رفتی و ماشه را چکاندی، مسئوليت از هرسو به سوی تو خيز برمی دارد.
مسئوليت يعنی همين. همه ی ما درقبال خودمان، ديگران، وحتی درقبال مفهومی به اسم زندگی مسئوليم. چرا که با تولدِ بظاهر ناخواسته مان، آن را نشانه رفته ايم. مسئوليت، تنها به اين نيست که ما پشت ميزی بنشينيم و ارباب رجوعی داشته باشيم و چشمِ جماعتی به ما باشد. معتقدم بزرگترين حصاری که ما انسانها را محاصره کرده، همين مقوله ی مسئوليت است. مسئوليت، همزاد انسان است. حتی همزاد آن کسی که هوارمی کشد هيچ مسئوليتی درقبال هيچ بنی بشری ندارد. مگرمی شود مثلاً فربگان سپاه، آنانی که آن سوتر از عهد اوليه شان، در سه کانون پرمفسده ی اقتصادی و سياسی و اطلاعاتی دخول کرده اند، خود را فارغ از مسئوليت بدانند؟
من می گويم: فربگان سپاه، دزدان رسمی وتابلو داراين سرزمين زخمی اند. بايد آنقدر داد زد و جيغ کشيد تا فرمانده ی کل قوا بشنود که درجواراو و به اسم او سپاهيان او به دزدی و غارت اموال مردم مشغولند و زحمت پاکان سپاه را تباه می کنند. من می گويم: مثلاً دريک قلم: بالا کشيدن سهام مخابرات در روز روشن توسط سپاه، يک دزدی آشکاراست و تا زمانی که اين دزدی برقرار است بايد فرياد کشيد: آهای پاسداران فربه از مال حرام که جلوی چشم مردم فلک زده ی ما مخابرات را بالا کشيديد و به صورت مردم و به ريش قانون و به هيکل نمايندگان بی اراده ی مجلس خنديديد، ما هرروز و هرساعت شما را نفرين می کنيم و آرزو می کنيم پول هايی که از جيبب مردم برمی داريد، به مفتضح شدن هرچه بيشتر شما بيانجامد.
و داد می زنيم: آهای پاسداران فربه از مال حرام، شما با اين دزدی های آشکار، به خاطرات ما از سپاهِ سالهای عاشقی خنجر می کشيد و نام سپاهيان خوب سرزمين ما را که پا به پای مردم برای رهايی اين سرزمين سوختند و می سوزند، به تباهی درمی اندازيد. من می گويم: وقتی فربگان سپاه ازهزاراسکله ی رسمی و غير رسمی به امرمحترم قاچاق مجاهده می کنند، نمی توانند به قاچاقچيان نيروی انتظامی يا قاچاقچيان حرفه ای بگويند: ما اگر می دزديم شما ندزد!
من می گويم: شليک به مغزجوانان هرمزی، آنجا که از فرط بيکاری، درروزهای توفانی به دريا می زنند تا از"خَصَب" درآن سوی تنگه ی هرمز، چند توپ پارچه به اين سوی بياورند، شليک به فهم خراش خورده ی اين مردم است. من می گويم: فربگان سپاه، آنجا که به واردات دارو و صادرات سنگ و روبيدن پيمانهای بدون مناقصه مشغولند و به ضرب رفاقتشان با شهردارتهران که خود پاسداراست، درهمين تهران، بدون مناقصه پروژه ی هزارميلياردی پل رو گذر بزرگراه صدررا به جيب می برند، بديهی است که ديگر فرصتی برای انديشيدن به انقلاب و پاسداری از انقلاب و آسيب های آن نخواهند داشت.
اين روزها مقام اول بسياری از فضاحت های اخلاقی و اقتصادی و مناسبات اجتماعی درمقايسه با ديگر کشورهای جهان با ماست. يعنی درست همانهايی که يک روز اين فربگان سپاه بر رواج آنها برمی آشفتند و رخ به رخ مسئولان وقت، گريبان می دريدند که : چرا بايد ايران اولين کشور پرمصرف مواد مخدر دردنيا باشد؟ وبرسايرين نيزبرمی افروختند که: اين اولين بودن، به کدام شأن انقلاب و اسلام مربوط است؟
شايد يکی از فاحش ترين اشتباهات ما بلافاصله پس از پيروزی انقلاب اين بود که: ما با همه ی معمولی بودنمان، خود را به "نور" متصل کرديم. دست برديم و رشته ای از نور برتافتيم. به يک سرش گره زديم و حلقه ای از نور برآورديم. با همين حلقه، هرکه را که تمايلِ ما بدان بود، بالا کشانديم و با همان، ديگران را گلوفشرديم. درآسمان خدا برای خود جا پهن کرديم. وخود را نورچشمی خدا دانستيم. و رفتارغلط خود را عين درستی دانستيم. وتا توانستيم از خود تشکرکرديم.
ما انقلابی کرديم درامتداد ساير انقلاب ها. با آميزه ای ازدرستی ها ونادرستی ها. که بايد به مرور، زشتی ها و کاستی ها را می روفتيم و زيبايی ها را برمی کشيديم. اما درحيرتم که چرا ما هيچ صفتی را جز نورلايق خود ندانستيم؟ آيا به راستی انقلاب ما انفجارنور بود؟ که از سربدکاری ها و زشت کاری ها درگذريم و به خيال خام خود دست به انتشار نور بريم وجوری به لباس خود اطو بکشيم که ديگران ما را متفاوت و در مجاورت نورببينند؟ کجای کار ما با نور وذات نور همخوانی داشته و دارد؟ چرا ما بلافاصله پس از پيروزی انقلاب، خود را برگزيده ی مستقيم خود خدا دانستيم و باورکرديم که تاريخ با همه ی حسرت های تاريخی اش، چشم به راه ظهور ما بوده است؟
ما بايد باور می کرديم که آدمهايی هستيم: معمولی. اگر اين باور به مغز ما خطور می کرد، حال و روز ما بهتر از اين بود که هست. ازبس به گوش ما از نورگفتند، ما تا ديرزمانی باورمان نمی شد که می شود پاسدار بود و دزد بود! می شود از کنار پيکرشهدا برخاست ومثل جماعتی از مردمان هيز و دريده چشم، به اندرون خانه ی مردم سرک کشيد و درهرکجا مخفيانه سخن اين و آن شنود کرد و برای به زانو درآوردن يک هم سنگر معترض به کثيف ترين کارممکن دست برد وازميان تصاويری که فربگان سپاه از او دزديده اند، برای او فيلم افشاگرانه ساخت. ای خاک برسر فربگان سپاه که در دزدی نيز ناوارد و سراسيمه اند. آخر کدام پاسدار، همه ی دارايی های هويتی اش را با قاچاق دلار و کالا و سوخت و اجناس بنجل چينی تاخت می زند؟ کدام پاسدار با ورود به عرصه ی سياست بازی های پليد و معامله با رييس جمهوری نامتعادل، به آرمان شهدايی که در کنار او به زمين افتاده اند پوزخند می زند و با خونشان داد و ستد می کند؟
آن سوتر از فربگان سپاه، فربگان زشتکار وزارت اطلاعات نيز به استمرار حاجت هايی اعتياد يافته اند که بی خيال اسلام و اخلاق و انسانيت و انقلاب و چشم های منتظر و آرزوهای چشم به راه، سربه هزارتوی رفتار فربه ای فرو برده اند که فرو شدن به اين فربگی، ديگر به انقلابی اسلامی و شهيد و قرآن و خدا و پيغمبر و مکه و مدينه و کربلا نياز نداشت. هيولايی که حرفه اش سرکشی به خلوت مردم است و ضرب و شتم و توهين به آدمهای بی پناهی که تنها متهم اند نه مجرم، و هيولايی که اخلاق رايجش ناسزاگويی است و تخصصش پرونده سازی برای ريز و درشت آدمها و گروکشی های سخيف و رواج آشوبهای نفرت انگيز در کانون خانواده ها، خب اين هيولا را ديگر به خدا و پيغمبر و حسين حسين گفتن نياز نبود. بدون اينها هم می شد پياله ی اينهمه زشتی را سرکشيد و به اسم حفظ يک سيستم حکومتی مست شد.
مرا در اين نوشته فربگان ديگری نيز هست. اما درامتداد آن"آی دزد" های مستمر، می خواهم به ترسيم هيبت باطنی و ظاهری فربگان سپاه دست ببرم: چهرگانی عبوس چون حنظل، گوش هايی دراز برای شنود، چشمانی دريده برای هيزی و رصد کردن فرصت ها، دهانی گشاد و سيری ناپذير، زبانی دراز برای تملق و البته برای ناسزا گويی، دست هايی پت و پهن برای دزديدن و البته برای زدن معترضان، سرانگشتانی آلوده به خون، پاهايی کوتاه و چسبيده به زمين، شکم هايی برآمده از حرام، حساب های بانکی درشتِ ناشی از غارت دخايرملی و اموال عمومی و روبيدن فرصت های خاص، کلّه های بزرگ و مغزهای کوچک. وبراين همه: لباس حجة الاسلامی جناب طائب و قبه های سرداری جناب جعفری!
من می گويم: بهترنيست به توصيه ی امام خمينی برای "اين مملکت" يک فاتحه بخوانيم و دفترش را ببنديم؟ مگرامام نگفت: اگر يک روز ارتش و سپاه به کارهای سياسی داخل شدند، بايد فاتحه ی اين مملکت را خواند؟ امام کجاست تا ببيند دخول در سياست، امروزه به زنگ تفريح فربگان سپاه مبتلا شده است. فربگان سپاه به کجاها که دخول نکرده اند؟
حالا يک چنين فربگانی را ايستاده برفرشی تجسم کنيد که تارو پود اين فرش ازوعده های به خاک افتاده است وشهدای بی مخاطب وآبروهای تباه شده واسلام نگون بخت. وسرزمينی که با سر به زمين سفت مذلت های اخلاقی درافتاده و نبض ملاجش هنوز دل دل می کند که : کواخلاق؟ کوادب؟ کوآن تجلی نوری که از خانه ی علی وفاطمه برجهيده اما در مسير خانه ی مردم، به دلارهای نفتی فربگان سپاه، تن ساييده و تيرگی گرفته؟ کو آن عهد و پيمانها؟ کوپاسداری از انقلاب؟ کوجوان؟ کودرستی؟ کواخلاق؟ کوصيانت از روح آزادگی؟ کوجمهوری اسلامی؟ کواستقلال؟ ای نفرين برشما فربگان سپاه که بر جنازه ی آرزوهای اين مردم کاخ های تباهی برکشيده ايد و خيره به صورت مبهوت آنان می نگريد و به دست خالی آنان غش غش می خنديد.
هيبت هيولاهای وزارت اطلاعات اما تماشايی تراست: کله هايی به بزرگی دُهُل، ومغزهايی به کوچکی ارزن، انگشتانی با ناخن های دراز، دهن هايی با تعفن کلمات، دندانهايی بيرون زده، چشمانی هيزتراز فربگان سپاه، وگوش هايی درازتراز گوش آنان، دست هايی چرمين برای کتک زدن و زبانی فعال برای فحش های ناموسی، عطشی سيری ناپذيربرای پروراندن پرونده های دروغين، متخصص در اعتراف گيری های لجنی، وشگردی که ازگلوی خرس صدای خرگوش برمی آورد، حقارتی که ناشيانه آداب بزرگی تقليد می کند، تهوعی که برخود آذين بسته، با بيرق هايی برشانه ی هيولاها. که برپرده ی هريک از اين بيرق ها، فيلم بازجويی ازهمسر سعيد امامی و فيلم بازجويی هيولاها ازهزار متهم دختر و پسربی پناه وبی گناه نمايش داده می شود. براين همه اما لباس اجتهاد جناب مصلحی وزير اطلاعات.
واين پرسش مستمرکه: آهای ای همه ی بزرگان اين نظام خاک آلود، اگر بنا بر برآمدن يک چينن دستگاه هيولاپرور بود، همان ساواک شاه آيا بهتر نبود؟ با اين حداقل فايده که: آن ساواک، با مسلمانی و اسلام ما کاری نداشت. و اين که: اگر بنا براين شيوه ها و شگردهای زشت و ناجوانمردانه و خائنانه بود، نيازی به اين نبود که برسر اين دستگاه لباس پيامبر سايه بيفکند. يک شعبان بی مخ را از هرکجا می آورديد و رشته ی همين کارهای مشمئز کننده را به دست او می سپرديد.
من می گويم: مسئوليت با انسان زاده می شود و با انسان می ميرد. ما را گريزی و گزيری از آن نيست. می خواهم بگويم: همه ی ما مسئوليم. درقبال گذشته، حال، آينده. درقبال نسل های چشم به راه. درقبال نسل های به خاک افتاده و محو شده. درقبال همين امروزيان. درقبال عمرهای تباه شده، استعدادهای به تاراج رفته، و ثروت های غارت شده. چه می گويم؟ درقبال اخم ها و لبخند هايمان حتی! مگر می شود انسان بود و مسئوليت نداشت؟
همين مسئوليت است که ما را به تکاپو درمی اندازد. مرا به نوشتن، وشما را به هرآنچه که مشغول آنيد. ما را چه به آخرت ايمان واعتقاد باشد يا نباشد، درهمين فردای تاريخ به چارميخ مان می کشند. همانگونه که ما گذشتگان خود را به سينه ی تاريخ سنجاق می کنيم و به کودکانمان می آموزيم: اينان در گذشته های اين سرزمين خدمت کرده اند و اينان خيانت.
من در اين نوشته بنا به تعريف چند فربه ی آشنا نيز دارم. آشنايانی که برای ما از هربيگانه ای بيگانه ترند. ابتدا از دو برادر بگويم. دوبرادر فربه. يکی فربه از سياست خام و خاک آلود، وديگری فربه از ثروت بيکران وحُزن آلود. پيشنهاد می کنم برای شناخت اين دو برادر، به سراغ برادران نام آشنای لاريجانی نرويد. که اراده ی سخن من در اين نوشته، بر واشکافیِ لطمه های اين سه برادرنيست. که شناسايی رازهای فربگی اين سه، به فرصت و مجالی ديگرمحتاج است.
ازفربگی آن دوبرادربگويم که اولی برآمده ازيک جريان به ظاهر سياسی است، وديگری برآمده از بازار. ريشه ی اين دو اما نه به کياست و لياقت فردی شان، که به رفاقتشان با حاکميت بند است. اولی با هرعقبه ی درست و نادرستی که داشته، امروزه در عرصه ای وسيع صاحبِ نفوذ و سخن است. جوری که به راحتی می تواند بی واهمه و پی درپی، معترضان و ناراضيانِ اين دوسال اخير را جاسوس و عمله ی استکبار بداند و کسی ومدعی العمومی نيزمتعرض او نشود. ودومی، که صاحب ميلياردها ثروت و دم و دستگاه قارونی است، برگلوگاهی از واردات اجناس بنجل خيمه بسته است. جوری که از آن گلوگاه، گذرگاهی از دلارهای بی زبان را به گنج خانه ی خويش نقب بسته است. والبته هرکدامِ اين دو، پيرو فرتوت اند و هرکدامشان جای هزار جوان جويای نام و نان وفضا و فرصت را اشغال کرده اند.
اولی فربه ازنفوذی سرشاراست و دومی فربه ازطلا و دلار. هردو نيزهمزمان به تغذيه ی همدگر: دست به کار. آن از نفوذ اين پول می دِرَوَد، و اين از پول آن راه می گشايد. اين دو را اگر به دوره ی جوانی بازبگردانيم و با جيب خالی در يک شهر دور رهايشان کنيم، هرگز به کورسويی از آسمانخراشی که دراين سالهای پس از انقلاب برای خود برکشيده اند، نخواهند رسيد. چرا که آنان را بضاعت فردیِ چندانی نيست. بلکه انتصابشان به حلقه ی حاکمان است که درهای بسته را به روی اولی می گشايد و کيسه های پول را در گنج خانه ی دومی برهم می چيند.
شايد فربه ی دوم بگويد: نخير، اين لياقت فردیِ من است که اينهمه پول را برمن باريده و می بارد، که می گويم: پس چرا لايق ترها و هوشمندترها و جوان ترهايی که بسيارازشما کاری ترند و شما به کورسويی از هوشمندیِ آنان نمی رسيد، دردوردست های کوه پول شما متوقف مانده اند؟ اولی نيز اگر بگويد: نفوذ و امنيت خاطرِامروزين من، بخاطر ذکاوت و پاکی و درست انديشی ام است نه بخاطر ارتباطم با بيوت بزرگان، می گويم: چرا ديگرانی که هزار هزار مرتبه از شما پاک تر و پرذکاوت ترند و هست و نيست شان را درهمين راه فدا کرده اند، اکنون در زندانند يا درگوشه ای، دستِ حسرت برپيشانی می زنند؟
قصد من از واشکافیِ دارندگی های اين دو برادر، خدای ناکرده اسائه ی ادب به ساحت فردیِ اين دو نيست. هرکشوری، هم سياستمداران صاحب نفوذ دارد و هم ثروتمندان قارون گون. بلکه غرضم به نادرستیِ رويه ای معطوفست که صداقت ما را به خاک می اندازد و ذات گزينشگرِما را در پيشگاه مردم عريان تر می کند. چرانگويم: اولی تنها به اين دليل که مجيزگوی وهمفکرحاکمان و روحانيان است، اجازه دارد به هرکجای سياست دخول کند و درهای بسته را به روی خود و خويشان و دوستان خود واکند وهرچه را که بدان متمايل است برزبان آورد؟ وچرا نگويم: درمجاورت حزب او اما، يک جوان تازه نفس دانشگاهی تنها به اين دليل که بر خطا نگریِ او و ويژه خواریِ برادرِاو برمی شورد، بلافاصله از تحصيل محروم، و به حبس درقهقرايی دور محکوم می شود؟
دومی با گلوگاهی که از واردات اجناس اجنبی دراختيار دارد، دست به گلوی توليدات داخلی می برد. همزمان که گنج برگنج می نهد، برسرجوانان و توليد کنندگان ما خاک می افشاند. خلاصه اين که اولی با نفوذ خود، وزير و وکيل و دستگاههای دولتی را با خويشان و همفکران خود همراه می کند، و دومی، با اعتنا به نفوذ برادر، قارون گونیِ خود را با ادبيات اسلامی بازتعريف می کند. وباز دراين ميان، روح اين اسلام نگون بخت است که به تيغ جفاکاری ما ريش ريش می شود. ازچه می گويم؟ اسلام؟ همان که برای جماعتی دکان و برای جماعتی بولدوزر شده است. که اولی اجناسش را درآن بچيند و دومی با آن سنگ بروبد و راه خود بگشايد.
فربگان دستگاه قضاازهمگان تماشايی ترند.فربگانی که برجنازه ی عدالت فرونشسته اندوسورمی چرانند. اين بگويم که قصد من ازتشريح فربگان هردستگاه، حراميان آن است. و مرا آنقدر فهم و درايت هست که همگان يک مجموعه را به ورطه ی فربگی درنياندازم و زحمت و درستیِ درستکاران آن را ارج نهم. دراين دستگاه نيز قاضيان و کارکنان درستکار فراوانند اما آنچه که دستگاه قضای ما را به خاک انداخته، روال جاری فربگی است که رو به قهقرا شتاب دارد. جوری که حق و حقيقت را بايد از خروجی و مقعد فربگان آن تماشا کرد. من فربگان دستگاه قضا را لاشخورهايی می دانم که برجنازه ی حقيقت بال گشوده اند. حقيقتی که هرتکه اش را اين لاشخورها به يک سو می کشند و می درند.
شما حدس می زنيد جناب آيت الله شيخ صادق لاريجانی، چند هزار بار از سراين آيه ی قرآن "…شهداء لله ولو علی انفسکم…" عبور کرده باشد؟ اين که: سخن به راست گوييد اگر چه به زيان خودتان تمام شود. ادامه ی آيه صريح تر تأکيد می کند: حتی اگر به زيان پدر و مادرتان تمام شود. بازهم ادامه ی آيه دامن می گسترد: حتی اگر اين شهادت درست، به زيان همه ی خويشان شما تمام شود.
همين آيت اللهِ قرآن فهم ومفسرو فيلسوف و مدعی و البته قضاوت نکرده و برمسند قاضی القضاتی کشور نشسته، از حيطه تئوری ها و تفسيرها و حرف های محکم و متشابه، به ورطه ی عمل پای می نهد و دربرابر اين پرسش قرار می گيرد: جناب آيت الله، به ما بفرماييد در جريان اعتراضات مردمی سال هشتاد و هشت، چند نفر کشته شدند؟ وی درپاسخ به اين پرسش آيا چه بگويد؟ بگويد: هفتاد نفر؟ هشتاد نفر؟ خب اين که خيلی بد می شود. کشتن هشتاد نفر، کل سيستم دستگاه قضايی را که نه، کل نظام را به سمت دره ی سقوط هُل می دهد. بايد فکری برای حفظ نظام کرد. گور پدر خون بچه های مردم. زبانم لال: گور پدر آيه و قرآن و شهادت درست و قيامت و خدا و محشر و عرصه ی پرسش و پاسخِ خودِ خدای متعال! فعلاً بايد نظام را حفظ کرد. و پای مسئولان نظام را از اين همه خون بدر برد. اين است که سربالا می گيرد و با رشادت تمام پاسخ می دهد: يک نفر! والبته پيش از آن، اعتراضات مردمی را نيز به فتنه تفسير می کند.
معتقدم: اين جناب آيت الله باهمين شهادت دروغ که نه، با اين شهادت فجيع و وقيح، ازهمان پشت ميز قضاوتش، وازلابلای يک عمر مطالعه و بحث و تفسير و شب نخوابيدن ها و تهذيب های نفسانی، به قعر جهنم و به وسعت نفرت مردمی فرو افتاد که به دست خود جنازه ی دهها جوان بی گناه را از کف خيابان ها کنار کشيدند و آن ها را تحويل خانواده هايشان دادند. جناب آيت الله شيخ صادق لاريجانی اگردرطول عمر خود هيچ نمی گفت الا همين يک شهادت دروغ، کافی بود که به هيبت لاشخورهای اسلامی و فربگانِ مورد اعتنای اين نوشته درآيد و تا ابد، داغ ننگ و نفرت برپيشانی خود بنشاند. من چرا اين قاضی القضات اسلامی را لاشخوری ندانم که برسرحقيقت فرو نشسته و مغز آن را می شکافد؟ وقتی رأس يک تشکيلات قضايی خوی درندگی داشته باشد، چرا ديگرانی که در اين دستگاه چشم به راه يک خطای مختصر جناب رييس اند، خوی کرکسیِ خود را به صحنه نياورند و پوست از تن انصاف و عدالت و حق و حقيقت ندرند؟
فربگان مجلس را درهيبت جنازه هايی می بينم که زمين، جنازه هايشان را پس زده و آنان با سرو رويی آشفته و خاک آلود به گذرانِ دوران درماندگی خويش مشغولند. نمايندگانی که برصيانت از اعتماد مردم پای می کوبند اما با هرزگويی ها يا با سکوت خود، عرصه را برای کشتار و ظلم واگشوده اند. به پيشانی هريک ازاين فربگان، نه لکه ی ننگ، که داغی از خون بی گناهان نشسته است. آن سوتر از اين فربگان، شما مرا به نمايندگانی بشارت بدهيد که از گفتن سخن حق نهراسيده اند و پای برگه های ظلم را امضا نکرده اند و در برابر غارت اموال مردم سينه سپر کرده اند. اينان چند نفرند؟
شبی عده ای از نمايندگان مجلس مرا به يک نشست مخفيانه و آميخته به ترس فرا خواندند و با صدايی که تنها من می شنيدم و خودشان، به من گفتند: درمجلس، پنجاه اصل قانون اساسی معطل مانده است و کسی را شهامت ورود به اين پنجاه اصل نيست. گفتند: سپاه يا وزارت اطلاعات يا هرنهادی که به اينها مربوط است، قبل از آنکه لايحه ای را به صحن علنی مجلس بياورند، مأمورشان را پيش ما می فرستند و از تک تک ما امضا می گيرند که: شما فردا به اين لايحه رأی خواهيد داد! گفتند: ترس از اطلاعات وسپاه نای نفس کشيدن برای ما نگذاشته. گفتند: برای هريک ازما پرونده سازی کرده اند تا اگر به خطا رفتيم و سخن مخالف برزبان آورديم، دست به افشای آن بزنند. گفتند: ما درچنبره ی اطلاعات و سپاه گرفتاريم و به ماشين امضا بدل شده ايم. گفتند: وقتی ازمصونيت نمايندگان مستقل ومخالف سخن می گوييم به ما پوزخند می زنند. گفتند: ما اصلاً نماينده ی مردم نيستيم. درآنجا هستيم تا اگر امضايی بخواهند، آن را امضا کنيم و به چيزی که می خواهند رأی بدهيم. گفتند: مخالفت ما و اعتراض های ما چند نفر، به زنگ تفريح نمايندگان هماهنگ مجلس بدل شده است.
به آنها گفتم: اگر مجلس اينگونه است که شما می فرماييد و ما هم از بيرون همين را تماشا می کنيم، پس چرا استعفا نمی دهيد؟ مردم را زده اند و کشته اند و غارت کرده اند و شما دم برنمی آورديد. آيا قبول داريد تا قيام قيامت امضايتان پای خونهايی که بناحق برزمين ريخته شده ثبت و ضبط است؟
آن شب گذشت و آنها استعفا ندادند. چرا که استعفا يعنی اعتراض. و اعتراض يعنی سلول انفرادی و عربده ی هيولاهای وزارت اطلاعات و آبرو ريزی های اداره ی اطلاعات سپاه. اگر کمی سکوت کنيم، صدای نماينده ی نگون بختی را که نخواسته آن برگه را امضا کند، از سلول بازجويی خواهيم شنيد: آقا به پير به پيغمبرمن نماينده ی مجلسم. طبق قانون حق اعتراض دارم. می توانم بپرسم. وديگران هرکه هستند بايد پاسخ مرا بدهند. اين حق قانونی من است. من درقبال مردم مسئولم. هيولا خنده ای می کند و لاله ی گوش نماينده را می گيرد و به سوراخ گوش نماينده تف می کند و با صدای خش دارش می غرد: پس گفتی نماينده ای و طبق قانون حق داری بپرسی و اعتراض کنی!؟
هيبت فربگان دولت، به دلقکان می ماند. که حرف از عدالت می زنند و مردم می خندند. حرف ندزديدن می زنند و مردم می خندند. حرف از کارکردن می زنند و مردم می خندند. آقا باور کنيد من درحيرتم که چطور می شود يک دولت، هم رييسش نامتعادل باشد و هم معاون اولش دزد و وزرايش معلق بين اين دوقطب. باور کنيد لذت بردم آنجا که شنيدم دستگاه مستقل قضايی آمريکا بعد از سالها نهايتاً به نفع ايران رأی داد و وزارت دفاع آمريکا را مجبور کرد که غرامت ايران را بپردازد. مانده ام که اگر يک وقتی يک چنين پرونده ای به دستگاه قضايی ما دخول کند، از همان لحظه ی نخست، آقای رييس و معاون ها و قاضيان فربه ی ما دست به دل خود می برند و حالا نخند و کی بخند. چه شده؟ می خواستی چه بشود؟ آمريکای جهانخوار به خود ما شکايت آورده!
وضع و حال دولت ما هم همينگونه است. يک دانشجوی جوان دريک جمع معدود دانشگاهی داد می زند: آهای معاون اول، آهای رييس دولت، شماها دزديد و نابکار. از آن سوی اما دستگاه قضايی ما که خود از طريق پنج قاضی کارکشته، دزد بودن معاون اول را به خود او ثابت کرده، بلافاصله درصيانت از حريم حقوقی جناب معاون و رييس دولت، آن دانشجوی بخت برگشته را به زندان و شکنجه ی هيولاها می سپرد تا خاطر جنابان دزد مکدر نشود. فربگان دلقک دولت، بزرگترين آسيبی که به ايران و ايرانی وارد آورده اند، خفيف کردن شأن عقلانيت در اين مُلک است. ما مگر حريف آيندگان خود می شويم آنجا که از گورِما می پرسند: شما آيا بوديد و اين بختک ها برشما حاکم شدند و هشت سال تمام، هست و نيست کشور را به باد دادند؟
جمع کثيری ازمردم آمريکا سه ماه است که وال استريت را به تصرف خود درآورده اند. در اين خيابان زندگی می کنند و می خوابند وشعار می دهند و اعتراض می کنند و زيروبالای سياست های اقتصادی دولت را زير سئوال می برند و صدا وسيمای ما نيزدر جانبداری از آنان، مرتب به انعکاس نظراتشان همت می کند. چرا؟ چون شخص رهبرما از اين حرکت مردم آمريکا به "جنبش وال استريت" اسم برده است و آرزو دارد اين مردم بساط حاکميت دولتمردان آمريکا را بربچينند و احتمالاً حکومتی شبيه حکومت ما در آنجا پی بريزند. خب منظور؟ خواهم گفت.
شما وقتی اغلب منصب های کشور را به نظاميان می سپريد و يک پاسدارحرف گوش کن را نيز وزير کشور می کنيد، اطمينان داريد که او به وظيفه ی خود آگاه است. او خوب می داند آنگاه که جماعتی – مثلاً جنگل دوستان ايران – برای راهپيمايی مسالمت آميزازاومجوز می خواهند، چگونه بِرّ وبِرّ به صورتشان نگاه کند و دست مبارکش را به پشت آنان بزند و با همان چشمان خيره اش به آنان بگويد: برويد بابا جان خدا روزی تان را يک جای ديگر حواله کند.
فربگان همچنان فراوانند. کسانی که به حقوق مردم لبخند می زنند. مثلاً آنانی که تکرار سخن ازماجرای کوی دانشگاه و تعيين تکليف جنايت های جاری شده در آن به بدن مبارکشان کهير می اندازد. نيزاز اين که به آنان بگوييد: به ازای پولی که در اختيارتان نهاده می شود، به مردم گزارش بدهيد. حالا هرکه هستيد باشيد. مرجع تقليديد، يا متولی آستان قدس رضوی. والله مطالبه ی اين گزارش های مالی اگرازهرکجا، قانونی و پسنديده باشد، از شماها که در مجاورت اسلام ناب خانه بسته ايد برازنده تر و شرعی تر و مردمی تر و حتمی تر و البته قانوی تراست.
دوست داشتم از فربگان بسيج نيز بگويم. من از ديرباز به بسيج عشق می ورزيده ام. از خانه ای که در او ادب و انصاف و دانش و مهر و پايمردی و مردمی بودن سخن نخست آن بوده است. و از کسانی که دراين خانه، اگر پيريا جوان بودند، با خوبی ها و درستی ها الفتی آسمانی داشتند. کسانی که برای مردمشان می مردند. کسانی که نه تنها برای دوست، که برای دشمن نيز انصاف می ورزيدند. منتها چرا نگويم که دراين خانه، علاوه بر انسانهای درست، جماعتی ورود کرده اند که آن عهد اوليه را به خاک انداخته اند. من هرگز نمی توانستم روزی را تجسم کنم که يک جوان بسيجی، به سرهموطنانش چوب و چاقو بزند و به صورتشان گاز فلفل بپاشد و آنان را وحشيانه کتک بزند و اموالشان را بسوزد و خراب کند. تنها به اين خاطر که هموطنانش می گويند: درجامعه ی ما نبايد دزدان برسرکارباشند. و اين که: اعتراض، حق قانونی شهروندان است.
درد جانکاهی که من با بسيجيان امروز درميان می گذارم اين است: عزيزان، چرا بايد با پاره شدن يک عکس امام برآشفت و گريبان دريد و زمين و زمان را به هم آورد، و همزمان، از تماشای خون بی گناهان دم برنياورد و به بالاتری ها اعتراض نکرد؟
آیا برای آزادی موسوی و کروبی درخواست خودتان را ثبت کرده اید؟ اینجا
سبز مي مانيم، تا هميشه